ساعت شش شام بود که پدرم گفت: «دخترم، برو تلویزیون را روشن کن، خبر شش شروع میشود.»
من هم رفتم و تلویزیون را روشن کردم. شبکهای که خبر داشت، انتخاب کردم و دیدم که خبرها آغاز شده. کنار پدرم نشستم و با دقت به اخبار گوش میدادیم که شاید خبر خوشی از اوضاع کشورم بشنویم؛ اما چنین نبود. باز هم مثل همیشه، افغانستان در صدر فهرست غمگینترین و آسیبپذیرترین کشورها از نظر روانی در جهان قرار داشت.
همهجا سخن از تاریکی بود؛ تاریکیای که با آمدن طالبان بر سرزمینم سایه انداخته بود. گویا در کوچهپسکوچههای این وطن، جز غم و اندوه چیزی باقی نمانده؛ نه خبری از شادی هست و نه صمیمیتی که دل را گرم کند.
در خبر گفته میشد که از زمانی که این گروه تروریستی وارد خاک افغانستان شدند، مردم را از زندگی شاد و آرامی که داشتند، محروم کردهاند.
جوانان را از تحصیل و کار بازداشتند؛ پسران جوان را به مهاجرت در کشورهای بیگانه وادار کردند؛ کشورهایی که حتی آنها را همسنگ با انسان نمیدانند و گاه بیرحمانه با آنان رفتار میکنند.
دختران از آموزش محروم شدند و خانهنشین گشتند. حتی کسانی که در دوران جمهوریت در مقامهای بالا فعالیت میکردند، امروز در کارگاههای خیاطی و قالینبافی روزگار میگذرانند. تنها برای یک لقمه نان، ساعتها پشت چرخهای خیاطی مینشینند تا شاید بتوانند پول ناچیزی بهدست آورند و شکم خود و خانوادهشان را از گرسنگی نجات دهند.
پدران و مادران، با سرنوشتی نامعلوم و آیندهی تاریک برای فرزندانشان، از اندوه چون کوه سنگین شدهاند. کودکان هم، دیگر از بازیهای شاد با دوستانشان خبری ندارند؛ آن صمیمیت کودکانه و رفاقتها کمرنگ شده است.
در ادامهی گزارش آمده بود که اگر این وضعیت ادامه پیدا کند، افغانستان با بدترین فاجعهی انسانی تاریخ خود روبهرو خواهد شد.
من با شنیدن این خبرها دلم برای کشورم و برای مردم غمدیده این سرزمین به درد آمد. پدرم با دیدن حال من، تلویزیون را خاموش کرد. دستی بر سرم کشید و گفت: «ناز پدر، این اوضاع همیشگی نیست. خودت را ناراحت نکن.»
شاید فقط میخواست آرامم کند…
آن شب، پس از صرف غذا، کنار خانواده نشستیم و در مورد روزهای دوران جمهوریت صحبت کردیم. پدرم سکوت خانه را شکست و با حسرت گفت: «یادش بهخیر، چه روزهای خوبی بود. هر کسی به کار خودش مشغول بود. من شما را روزهای جمعه به پارک و روضه میبردم. چقدر همه خوشحال بودیم…»
من که از گفتوگو خوشم میآمد، با شوق ادامه دادم: «آری پدرجان! من هم هر روز به مکتب میرفتم، با دوستانم تفریح میکردم، به پارک میرفتیم… واقعاً روزهای خوبی بود.»
بعد برادرم که همیشه دوست دارد در گفتوگو سهمی داشته باشد، گفت: «بله، روزهای خوبی بود… ولی گذشت. حالا انگار داریم بیست سال پیش را دوباره تجربه میکنیم. در خبر شنیدید که اوضاع قرار است بدتر هم شود؟ ترامپ کمکهای آمریکا به افغانستان را قطع کرده و دیگر قرار نیست مهاجران افغان به آن کشور پذیرفته شوند.»
او ادامه داد: «طالبان حتی در زمانی که آمریکا ماهوار به مردم افغانستان کمک میکرد، از مردم مالیات میگرفتند. حالا که آن کمکها قطع شده، معلوم نیست چه خواهد شد. انگار میخواهند خون این ملت را بمکند… ما باید آماده روزهایی سختتر باشیم.»
حرفهای برادرم، مرا بیشتر از قبل نگران کرد.
آیا اگر این وضعیت ادامه یابد، آیندهی ما و کشور ما چه خواهد شد؟
نویسنده: نرگس نوری