مثل اینکه امروز آسمان زیباتر و درخشانتر از دیروز است. با دیدن آسمان، صبحم را زیبا آغاز کردم؛ انگار آسمان قرار است قصهی تازهای تعریف کند. وقتی به آن خیره میشوم، با خود میگویم: این آسمان چه داستانهای بزرگی دارد، داستانهایی که هر صفحهاش، پر از لذت و شگفتی است و باید آن را شنید و دید و حس کرد.
هر بار که به آسمان نگاه میکنم، نقاشی تازهای میبینم، طرحی که با ابرها در این بوم بزرگ به نام آسمان شکل گرفته است.
رویاهای من هم، درست مثل این آسمان وسیع، زیبا و بیپایاناست. من خورشیدِ آسمانِ رویاهایم هستم. حتی در شبهای تاریک، با نور مهتابِ درونم، به زندگیام روشنایی میبخشم. من در تاریکی نیستم و زندگیام با نور درونم روشن است.
ستارههای کوچک، همان امیدهاییاند که با درخشششان، آسمان رویاهایم را زیباتر میکنند. ابرهای سفید آسمان نیز، شکلهایی از رویاهای من هستند.
هر وقت ابرها به سمت خورشید حرکت میکنند، امید تازهای در دلم زنده میشود. گویا رویاهایم در حال حرکت بهسوی روشناییست و من بیشتر و بیشتر امیدوار میشوم که روزی آنها را به واقعیت تبدیل کنم.
در آسمان نگارههای زیبا بسیار هست؛ فقط کافیست عمیقتر نگاه کنی تا همهی آنها را ببینی.
روزهایی را به یاد میآورم که فصل بهار بود. هوا بارانی و تا عصر همان روز، در حیاط مکتب با دوستانم بودیم. ناگهان باران ایستاد. دوستم مرا صدا زد: «مهدیه! بیا این طرف را نگاه کن!»
وقتی به سمت دیگر آسمان نگاه کردم، با چشمانی پر از شوق به صحنهای خیره شدم که حتی تصورش هم برایم شیرین بود. ابرهای تیره، آنقدر سنگین بودند که امیدی به دیدن آفتاب نداشتم؛ اما ناگهان خورشید از دل همان ابرهای تیره درخشید و پس از آن، رنگینکمان بزرگ در آسمان ظاهر شد.
رنگین کمان و منظرهی قشنگی که ساخته شده بود، زیباتر از هر تصور کودکانهای بود. برای چند لحظه به آسمان خیره ماندم و خاطرات کودکیام در ذهنم زنده شد.
انگار آن باران، در هر قطرهاش، بخشی از خاطرات کودکانهام را با خود میآورد: وقتی کوچک بودم، در حویلی بزرگی که داشتیم، با دوستانم بازی میکردم. در روزهای بارانی، زیر باران شدید میخندیدم و بازی میکردم.
پس از حدود نیم ساعت به خانه برگشتم و با ذوق ماجرا را برای مادرم تعریف کردم. او گفت: «آسمان، خانهای برای رویاهای بیپایان است. چون رویاهای تو هم، مثل آسمان، بسیار بزرگاند.»
وقتی این جمله را شنیدم، با خودم گفتم: «شاید روزی، در میان همین تاریکیها و ناامیدیها، مثل خورشید بدرخشم و رنگینکمان زندگیام را بسازم.»
آسمان هر شهر و هر کشور شبیه هم است، فقط کمی رنگ و حالوهوایش متفاوت است. همانطور که رویاهای آدمها نیز هدفها و ویژگیهای گوناگونی دارند.
در زندگی، گاهی انسانها با مشکلاتی روبهرو میشوند که باعث میشود از رویاهایشان دست بکشند، همانطور که گاهی ابرهای تیره، مانع تابش خورشید میشود؛ اما خورشید، همیشه دوباره میتابد؛ چون خاصیتش همین است که همیشه بدرخشد.
انسانی که هیچ رویایی ندارد، مانند آسمانی بدون خورشید است، ساکت، تاریک و بیجان!
پس باید در زندگی، بهدنبال روشنایی و گرما باشیم، تا از تاریکی نجات یابیم و تا دلهایمان روشن و گرم شود. این آسمان، روزی شاهد قصههایی از دختران موفق افغانستان خواهد بود؛ قصههایی که در تاریخ فراموش نخواهند شد.
امیدوارم روزی برسد که همهی دختران و زنان افغانستان بتوانند در آسمان وطنشان، مانند خورشید بدرخشند و در دل ابرهای تیره، رنگینکمانهای زیبا و بزرگ بسازند.
حتی با وجود همهی تاریکیهای زندگی، همچنان بدرخشند؛ چه در شب تاریک و چه در آسمانی ابری، همهی دختران افغان مانند خورشید در آسمان رویاهایشان خواهند درخشید.
نویسنده: مهدیه احمدی