انسان؛ موجودی تعریف‌ناشده

Image

دیروز، در میان حرف‌های استاد در صنف «امپاورمنت»، جمله‌ای از طرف استادم گفته شد که مثل جرقه‌ای در ذهنم روشن شد. استاد گفت که «انسان یک موجود تعریف‌نشده است.» همین یک جمله کافی بود تا با خودم در مورد مفهوم این جمله نیز فکر کنم. هرقدر به ابعاد گسترده‌ی این جمله فکر می‌کردم، روشنی خاصی در ذهنم ایجاد می‌شد. این فکر از آن لحظه به بعد، آرامم نگذاشت. ابتدا، فهمیدنش برایم دشوار بود؛ اما بعدتر، در گوشه‌های ذهنم به جست‌وجوی پاسخی برآمدم. این جست‌وجو دلیلی شد برای این گفته که مرا به یک کشف شگفت‌انگیز رساند و یک درس بزرگی در زندگی این فکر کردن و اندیشیدن نصیبم شد.

همیشه احساس مبهمی در دلم داشتم، حسی که می‌گفت در این جهان، غیر از خودم هیچ موجودی نیست؛ اما این بار، چیزی فراتر را درک کردم. اینکه من فقط یک فرد نیستم، بلکه منبعی از انرژی‌ام، قدرتی بی‌انتها که حتی نیازی به موجودات دیگر ندارد در درون من، در هستی من وجود دارد که فقط نیاز به کشف آن دارم. انگار وجود خارجی نداشتم؛ اما آن‌قدر نیرومند بودم که جهانی به این بزرگی را در خیال خود ساختم؛ جهانی که چنان واقعی به نظر می‌رسید که خودم هم به این دروغ زیبا ایمان آوردم.

حالا که این برداشت را با شما در میان می‌گذارم، با خود می‌گویم: برای کی این‌قدر دچار احساس متفاوت و ناشناخته هستی؟ آیا برای جهانی که شاید اصلاً وجود خارجی ندارد و ساخته‌ و پرداخته‌ی ذهن خودت است، خودت را می‌سنجی؟ یا برای مردمانی که چیزی بیشتر از کرکترهای یک کارتون نیستند و در دنیای واقعی نه آنچنان که انتظار داری، نامهربان و بی‌مسوولیت اند. شاید بتوانید تصور کنید که مانند شخصیت‌هایی که در تلویزیون دیده می‌شوند، ساخته‌ی ذهن کسی، بدون هیچ حقیقتی در پس‌شان، اما باز هم ما طوری نگاه‌شان می‌کنیم که انگار همه‌چیز واقعی است؟ شاید این دنیا هم چیزی جز همان نیست، یک نمایش، یک خیال که چنان ظریف و دقیق ساخته شده که حقیقت را از دروغ جدا کرده نمی‌توانم.

اما یک پرسش آزارم می‌دهد: اگر این جهان را با خیالاتم آفریدم، پس در کجای کار اشتباه کردم که راه برگشت را گم کردم؟ چرا در گودالی از دروغ‌ها اسیر مانده‌ام و نمی‌توانم به قدرت حقیقی خود پی ببرم؟ چرا در جهانی که باید آرامش باشد، جنگ و پریشانی می‌بینم؟ اگر این‌قدر قوی‌ام، چرا این‌گونه ناتوان شده‌ام، چرا دروغ را به حقیقت بدل ساختم و از خود واقعی‌ام فاصله گرفتم؟ چرا؟ چرا؟ چرا؟ و صدها “چرا”ی دیگر. یا شاید راه برگشتی در این مسیر وجود ندارد. ما خلق شدیم تا دنیایی بسازیم که در آن فقط با به جلو رفت و پل‌های پشت سر را ویران کرد؟ باز هم نمی‌دانم. واقعا نمی‌دانم…!

نمی‌دانم این افکار، حقیقتی مطلق‌اند یا تنها بازی‌های ذهنم که از مفهوم فقط یک جمله تا به اینجا کشانیده شده است؟ نمی‌دانم چقدر برایم مفید یا شاید هم خطرناک‌است. اما آنچه یقین دارم، این است که در میان این دنیای خیالی، لحظه‌ای را تجربه کردم که در آن قدرت خویش را به تمام معنا حس کردم و این برایم ارزش‌مندترین کشف تا به حال در زندگی بود. در این لحظه دانستم که «انسان» یعنی چیزی فراتر از یک جسم، چیزی بی‌تعریف، بی‌نهایت، و پر از رمز و راز که توانایی خارق‌العاده در ساختن دنیاهای دیگر در عالم خیال و حتا در عالم واقع دارد.

و در نهایت، آنچه یافتم، حقیقتی تلخ اما زیبا بود: جز خودم، هیچ چیز دیگری وجود ندارد و کلید هر در، تنها در درون خودم است. با آن‌هم اگر کشف نهایی من از برداشت این جمله‌ی استادم باشد، شاید کار سختی در پیش نداشته باشم؛ اما فکر نمی‌کنم این پایان ماجرا باشد. دنیا بی‌انتهاست و انسانی که نمی‌داند با کارها و برنامه‌هایش به کجا می‌رود.

نویسنده: فرحناز مظفری

Share via
Copy link