این آغاز جوانه‌زدن ماست

Image

با چشم‌هایی که خواب هنوز مجوز باز شدن‌شان را صادر نکرده بود، بیدار شدم. بیدار بودم؛ اما با چشم‌های بسته. چند لحظه در همان حالت ماندم. باید همان‌جا باقی می‌ماندم تا همه‌چیز را درک کنم، بفهمم که صبح شده و وقت ملاقات با یزدان پاک فرارسیده است. با خودم گفتم: «حالا وقتش است.» بعد، آرام‌آرام چشم‌هایم را به روی اتاق تاریک باز کردم.

نگاهی به اطراف انداختم و متوجه شدم که آن‌قدر تاریکی در جای‌جای اتاق نفوذ کرده بود که گویا با چشمان بسته سرم را به چپ و راست می‌چرخانم. با اتاق آشنا بودم، برای همین وقتی بلند شدم، به‌راحتی توانستم کلید برق را پیدا کنم. «تق!» صدایی که سکوت اتاق را با بی‌رحمی شکست. همین صدای فشار دادن کلید برق بود، اما دل‌نشین بود؛ چون باعث شد تا لامپ با دست‌ودلبازی، نور را ببخشد و داخل اتاق پخش کند.

از کودکی نسبت به تاریکی حس ناخوشایندی داشتم. در حقیقت، نفسم در تاریکی بند می‌آید؛ اما با دیدن نور، بی‌اختیار لبخند روی لب‌هایم جا خوش می‌کند. دیدن نور برایم خیلی لذت‌بخش است.

تسبیح را بوسیدم و بالای سجاده گذاشتم. دست‌هایم را به سوی آسمان بلند کردم و از ته دل، در دل خود، خدا را صدا زدم. دردهای دلم و ناگفته‌هایم را به خداوند قهار گفتم و خودم را سبک کردم. انگار راحت شدم. برای شکر حق، سر به سجده نهادم و از دل، خدا را برای همه‌چیز شکر کردم.

در پایان، با چشم‌هایی بارانی، سجاده را تا کردم و مثل یک دوست خوب در آغوش کشیدم.

«آه، دوست خوبم! یار ده‌ساله‌ی من! سال‌هاست که سنگ صبور من بوده‌ای. خوب یادم هست که از گریه‌هایم نم‌ناک می‌شدی؛ اما هیچ‌گاه گلایه نکردی. هیچ‌کس حرف‌هایم را نشنید؛؛ اما تو شنیدی؛ بی‌آن‌که رازهایم را فاش کنی. خیلی دوستت دارم.»

با قدر و احترام، همین سجاده را در الماری گذاشتم. سرم را بیشتر درون الماری بردم و بوی خوش سجاده‌ها را استشمام کردم. واقعاً بوی بهشت می‌داد.

کتاب «کتابخانه‌ی نیمه‌شب» را به پایان رساندم. مجموعاً ۱۳۷ صفحه داشت. قسمتی از آن را شب گذشته خوانده بودم و ادامه‌اش را صبح مطالعه کردم. عادت دارم وقتی مطالعه‌ی کتابی را تمام می‌کنم، همه‌ی صفحات آن را از ابتدا تا پایان، در ذهنم مرور کنم. برای این کتاب هم نباید استثنایی قایل می‌شدم، برای همین با چشم‌های بسته و ذهنی باز مرورش کردم.

نگاهی به آسمان انداختم. چقدر با تکه‌های سفید ابر و آفتاب طلایی، زیبا و چشم‌گیر شده بود. حس عجیبی نسبت به آفتاب داشتم؛ انگار خودش را سبک کرده بود. انگار از دردهای دلش کاسته شده بود. دیگر دلی پر یا با بغض نداشت. شاید واقعاً همین‌طور بود. شاید آسمان، با برف‌باریدن‌های متوالی دل خود را خالی کرده بود، بغضش را شکسته بود و حالا به همین خاطر درخشان‌تر و زیباتر شده بود. باز هم تأکید می‌کنم: زیبایی‌اش چشم‌گیر شده بود.

نگاهم را با زحمت از آسمان گرفتم و راهم را ادامه دادم. نباید دیر به کورس می‌رسیدم.

بعد از رخصتی، به الهه گفتم: «الهه، برویم کمی بگردیم و پیاده‌روی کنیم؟»

جواب داد: «بلی! برویم. خوش می‌گذرد.»

همین جواب، خوشحالی را به من هدیه کرد.

با هم رفتیم به دشت‌های بزرگ و وسیعی که لباس سفید و نرمی تن خاک را پوشانده بود. حرف زدیم. بیشتر از هر روز دیگر، بیشتر از قبل هم‌دیگر را شناختیم و درباره‌ی هم دانستیم. لحظاتی شیرین و به‌یادماندنی برای خود رقم زدیم.

صدای اذان آمد و یادآور شد که وقت برگشتن به خانه است. برای رفتن به خانه، همان راهی را در پیش گرفتیم که چند لحظه پیش پیموده بودیم. مسیر من و الهه از هم جدا می‌شد؛ بنابراین با هم خداحافظی کردیم و هر کدام به‌سوی خانه‌ی خود رفتیم.

بعدازظهرم با کارهای معمولی و تکراری گذشت. برای من، کارهای تکراری دلچسپ نیستند. برای همین با خودم گفتم: «باید برای بعدازظهرم فکری بکنم و سرگرمی پیدا کنم.»

کمی فکر کردم و چند ایده‌ی خوب به ذهنم رسید؛ ایده‌هایی که لبخند را به لبانم نشاند.

روز به پایان رسید؛ اما… این آغاز جوانه زدنِ ماست…!

نویسنده: ضحا شمسی

Share via
Copy link