بعد از سقوط؛ قلم وسیله‌ی مبارزه‌ی من شد

Image

به تقویم نگاه می‌کنم؛ ماه اگست است. ناخودآگاه تنم می‌لرزد. از میان همه روزهای این ماه، پانزدهم اگست دردناک‌ترین خاطره را برایم ماندگار کرده است؛ تاریخی که افسانه‌های تلخی را به‌جا گذاشت. حتی نگاه کردن به این تاریخ، قلبم را می‌لرزاند و زبانم را لال می‌کند. باورم نمی‌شود که از سقوط کشور چهار سال می‌گذرد.

چهار سال، مدت طولانی‌ای است که می‌توانستم در آن، لیسانس خود را از دانشگاه بگیرم. امسال پسرانی که با ما مکتب را شروع کردند، جشن فارغ‌التحصیلی‌شان را از دانشگاه تجلیل می‌کنند، ولی ما منتظریم ببینیم حکم آزادی چه وقت صادر می‌شود. دقیقاً امسال همان سالی است که باید دفاع پایان‌نامه‌ام را می‌گرفتم و با چشمان پر از فخر به مادر و پدرم نگاه می‌کردم.

بیش از چهار زمستان از روزی می‌گذرد که من برای امتحانات نیم‌سال، کتاب تاریخ صنف یازدهم را مطالعه می‌کردم تا تاریخ تلخ گذشته دیگر تکرار نشود. هنوز دو صفحه مانده بود تا کتاب را ختم کنم که سروصداهایی از جنس ترس و اضطراب شنیدم. دیدم مادرم آن‌قدر ترسیده که به سختی سخن می‌گوید. در حالی که کتاب در دستم بود، پرسیدم: «مادر، چه شده؟» مادرم با چشم‌های نگران و نفس‌های گرفته گفت: «کابل سقوط کرد، دیگر درس نخوان.»

این جملات نه‌تنها هشدار طاقت‌فرسا بود، بلکه ضربه‌ای بود که با شنیدنش، قلبم احساس سنگینی می‌کرد. بغض گلویم توان حرف زدن را از من گرفته بود. رفتم در اتاق و گریه کردم. تنها اشک، مرحمی برای این درد طاقت‌فرسا بود. کتابم تر شده بود. این اشک‌ها مثل دریایی بود که خانه‌ی آرزوهایم را ویران کرد. تنها نگرانی من این بود که آیا دوباره می‌توانم به مکتب بروم؟ آری، کشور سقوط کرد و یک نسل به سیاه‌چال تاریخ افتاد.

فراموش‌شدنی نیست که آن روزها کابل چه روزهای سختی را گذراند. همه به دنبال راهی برای فرار بودند. نفس کشیدن در افغانستان برای همه سخت شده بود. بعد از سقوط کشور، هر روز پای تلویزیون می‌نشستم و به خبرها گوش می‌دادم که چه وقت حکم بازشدن مکاتب را می‌دهند. اما از آن روز تا امروز که بیش از چهار زمستان گذشته، زمستان‌هایی که خانه‌ی رویاهایم را منجمد ساخته، هنوز منتظر آفتابی هستم که دوباره آن‌ها را زنده کند.

زمستان‌هایی که با سردترین لحظات، خودم را به بهاری سپردم که در آن آزادی خواهیم داشت. من و دختران سرزمینم بیشترین قربانی را در محدودیت‌های طالبانی دادیم. نفس‌های ما در خانه حبس ماند. نه‌تنها اجازه‌ی تحصیل و کار را نداریم، بلکه حق بیرون‌رفتن هم نداریم و می‌ترسیم اگر بیرون برویم، ما را با خودشان ببرند. حتی تفریحگاه‌ها میان زن و مرد تقسیم شد، اما هیچ‌کس صدا بلند نکرد که ما دختران هم می‌خواهیم بنویسیم، بخوانیم و بسازیم.

من با سقوط کشور دوباره درخشیدم و از نو شروع کردم. نخواستم محدودیت‌ها و شرایط، رویاهایم را محو کند. رویاهایم را در گلدانی از جنس عشق و امید دوباره کاشتم. خانه را جایی برای آموختن تبدیل کردم؛ جایی که دشمنانم فکر می‌کردند تسلیم می‌شوم. اما من قلم را قوی‌ترین اسلحه قرار دادم تا در برابر جهالت بجنگم. نوشتم از عدالت، شجاعت و استقامت دخترانی که در تاریکی به دنبال نور هستند.

هزار و نود و پنج روز مبارزه کردم و هنوز هم ادامه می‌دهم تا صدای نابرابری را خاموش کنم. اگرچه در این نبرد هزاران تیر خوردم، اما ایمان و امید نگذاشت تسلیم شوم. باور دارم روزی پیروز این نبرد خواهم شد و آن روز هم دور نیست. چهار سال، هزار و نود و پنج روز مبارزه بود که آموختم هیچ موفقیتی بدون سختی نیست.

جهان، چهار سال در برابر ظلمت و سرنوشت ما سکوت کرد، اما ما باور داریم فریادهای ما کوهی خواهد شد. پیام من برایت این است: هر قدر فریاد زدیم، اشک ریختیم و از دردهای خود گفتیم؛ اما تا امروز که بیش از چهار سال گذشته، پاسخی نشنیده‌ایم. ما دختران افغان هم رویا داریم؛ درس بخوانیم، مشق بنویسیم و دوشادوش دیگران کار کنیم. پس لطفاً رویاها و سرنوشت ما را نادیده نگیرید و صداهای ما را که نمایانگر امیدها و دردهایمان است، بشنوید. نگذارید آرزوهایمان زیر خروارها خاک بپوسد.

انتظار داریم روزی، لبخندهای فراموش‌شده‌ی ما دوباره شکوفا شود. اما اگر هم صدای ما را نشنوید، ما به مبارزه ادامه خواهیم داد تا پیروز شویم.

نویسنده: رعنا اسماعیلی

Share via
Copy link