رنگ تاریک شب، تمام فضا را در بر گرفته است. ستارگان، در قلب بزرگ آسمان تاریک جا خوش کردهاند و با درخشششان، زیبایی آسمان را دوچندان کردهاند.
مهتاب نیز قشنگتر و بزرگتر از شبهای دیگر شده است؛ گویا میتوانم بنویسم: «امشب، ماه شب چهارده شده است»؛ همانقدر زیبا، همانقدر درخشان، که با روشناییاش، نور امید را در همهجا پخش کرده است.
بادی آرام و ملایمِ بهاری، اما نسبتاً سرد، در حال وزیدن است؛ بادی که با خود، بوی خوش بهار را به همراه میآورد و فضا را دلانگیزتر میسازد.
و من، در میان این همه زیبایی، به دنبال چیزی دیگر هستم؛ چیزی که به من الهام ببخشد، چیزی که برای ادامه دادن، به من انرژی بدهد. آن چیز چه میتواند باشد؟ نمیدانم!
فقط این را میدانم: در این سال نو، میخواهم دوباره رقص قلم سر دهم.
میخواهم بنویسم، از همهی آنچه در دل دارم.
گاهی انتخاب از میان ناگفتههایی که در دل دارم، برای نوشتن سخت میشود. کدام را در اولویت بگذارم؟
دختر بودنم را؟ یا جرم بودنم را؟
از دروازههای مکتبی که با زنجیر بستند؟ یا از پوشش و حجابی که به اجبار بر ما تحمیل شد؟
از نادیده گرفتنم بهعنوان یک دختر؟
و یا…!
همهی اینها، باری سنگین است که بر قلبم نشستهاند و من، برای اندکی سبکتر شدن این درد، این حرفهای ناگفته و سؤالهای بیپاسخ، جز نوشتن چارهای ندارم.
میخواهم بنویسم و فریاد بزنم:
این منم، آری! دختری با دنیایی از آرزو، که در کنج اتاقی نشسته و اجازهی بیرون رفتن ندارد.
چشمانش به کتابهای خاکخوردهی مکتباش دوخته شدهاند، منتظر روزیست که دوباره، مثل سالهای پیش، با شوق و اشتیاق خاک آن کتابهای پررمز و راز را بتکاند و با گامهایی محکم و سریع، بهسوی مکتب روانه شود تا به رؤیایش برسد.
امروز میخواهم از همهی دختران بخواهم:
از روزهایی که تجربه میکنند و از دردها و حرفهای ناگفتهی در دلشان بنویسند.
دردشان را در دل نگه ندارند، بغضشان را در گلو بزرگ نکنند.
میخواهم بگویم: نوشتن چقدر میتواند کمککننده باشد.
نوشتن دربارهی احساسات، مشکلات یا خاطرات، نوعی تخلیهی روانیست. ذهن را سبکتر میکند.
وقتی مینویسی، ذهنت را از دغدغهها و نگرانیها آزاد میکنی و این، باعث میشود ایدههای تازهتری در ذهنت شکل بگیرد.
با نوشتن تجربیات و افکارت، خودت را بهتر میشناسی و میتوانی مسیر رشد فردیات را مشخص کنی.
مسیر رشدت را دریاب و برای رسیدن به آن پرواز کن؛ هرچند بالهایت زخمی باشند، اما رؤیایی که بر قلهی کوه در انتظارت نشسته، آنقدر باارزش است که باید با همین بالهای زخمی بهسویش پرواز کنی.
پس، بنویس:
از روزهایی که در آنها زندگی میکنی،
از حکومتی که به نام اسلام، حقوقت را زیر پا گذاشت،
از درِ بستهی مکتبت،
از رؤیایی که در دلت هر روز جوانه میزند،
از دختر بودنت،
از تواناییها و قدرتت،
از مردمی که در فقر روزگار میگذرانند،
از مادرانی که پسرانشان را برای دفاع از وطن از دست دادند و در دل خاک سپردند؛ اما حالا با قاتلان فرزندانشان زیر یک آسمان، از سر اجبار زندگی میکنند.
از پدرانی که برای بقای خانوادهشان با هزار زحمت کار میکنند،
از بیعدالتیها و نابرابریهایی که در حق زنان، دختران و کودکان میشود،
از کودکانی که بهجای نشستن روی چوکی مکتب، برای زنده ماندنشان کار شاقه میکنند.
از همهی اینها بنویس تا ثبت تاریخ شود.
تا نسلهای آینده بدانند که امروز بر مردم این سرزمین، بهویژه بر دختران و کودکان آن، چه گذشته است.
امروز بنویس از همهی این واقعیتها، و فردا و پسفردا آنها را مرور کن.
چراکه نوشتههای قدیمی، همچون آیینهاند؛ با خواندنشان میفهمی چقدر تغییر کردهای و چقدر تغییر دادهای.
با قلمت به میدان بیا!
اگر بهجای اسلحه، با قلم بجنگیم، تمام دشمنانِ علم و آگاهی را نابود خواهیم کرد.
بیایید در این سال نو، با قلمهای خود
دوباره رقص قلم سر دهیم.
نویسنده: شکیبا محبی