تصویرِ فریاد مظلومانه‌ی یک دختر

Image

فیس‌بوک را چک می‌کردم که ناگهان تصویری توجه مرا جلب کرد؛ دختری با چشمان سیاه و صورتی خیره‌کننده. کنار عکس، نوشته‌ای بود که مرا کنجکاو کرد بخوانم. هرچه بیشتر می‌خواندم، دلم بیشتر می‌لرزید و چشمانم پر از اشک می‌شد. پیش چشمم سیاهی و ناامیدی نقش می‌بست. تصویر آن دختر جوان، انگار فریاد می‌زد و می‌خواست صدایش تا اوج آسمان برسد. شاید فقط یک عکس بود، اما من در آن چهره ناله‌های بی‌عدالتی را می‌دیدم.

دختر می‌خواست بگوید: «من که از حق تحصیل، بیرون رفتن و آزادانه زندگی کردن محروم بودم، حالا حتی از نفس کشیدن آزادانه هم محروم شدم. مگر من انسان نبودم؟ حداقل باید اجازه‌ی نفس کشیدن می‌داشتم. من عابده، دختری که می‌خواستم از زنجیرهای اسارت و بردگی بگریزم، آرزوی آزادی‌ام به مرگ و سوختنم ختم شد.»

نمی‌دانم چرا افغانستان به سرزمینی خطرناک و ترسناک برای زندگی بدل شده است؛ جایی که حتی نفس کشیدن را باید آرزو کنیم. چرا چنین شده است؟ کم‌کم از این کشور متنفر می‌شویم. انگار زنجیرهای نامرئی باورهای سنتی، روح و تن ما را به اسارت می‌گیرند. دختری در افغانستان حتی حق تصمیم گرفتن درباره‌ی زندگی خودش را ندارد.

عابده، دختری بود که فقط می‌خواست انتخاب ازدواجش به دست خودش باشد. او می‌خواست همسفر عمرش را خودش برگزیند. اما در کنار عکس نوشته بود: «عابده از ترس ازدواج اجباری، خود را سوزاند و به آتش کشید.»

چرا باید در افغانستان یک دختر چنین سرنوشتی داشته باشد؟

بعد از دیدن ویدیو و خواندن خبر، سراپای وجودم به لرزه افتاد. از دختر بودن خود ترسیدم. این روزها زندگی به‌عنوان یک دختر بسیار دشوار شده است. دختران به‌خاطر حفظ آبرو و حیثیت خانواده سکوت می‌کنند و بارها و بارها ظلم و شکنجه را تحمل می‌نمایند؛ از آزار و اذیت کوچه‌ها گرفته تا رفتارهای اجتماعی که سراسر بی‌احترامی به جنسیت یک دختر است.

افغانستان انگار مکانی برای شکنجه‌ی دختران است. ما در حقیقت مجرمانی هستیم که از همان آغاز زندگی با ننگی بزرگ به دنیا آمدیم و جرمی به نام «دختر بودن» را همیشه با خود حمل می‌کنیم. با پذیرفتن این ننگ، زندگی و آزادی خود را از دست دادیم.

هرچه بزرگ‌تر شدیم، زنجیرهای آتشین باورهای خرافاتی محکم‌تر به دست و پای ما بسته شدند. در این سال‌ها دخترانی بوده‌اند که برای رسیدن به ابتدایی‌ترین حقوق خود، خود را سوزانده و خاکستر شده‌اند. دخترانی که نقطه‌ی پایان بر رویاهایشان نهاده شده است. آنان در خفا و سکوت قربانی زنجیرهای ظلم شدند. این کشور، دختران را به گورستان آرزوها می‌کشاند و رویاهایشان را دفن می‌کند؛ به زندگی آنان رنگ ناامیدی و تباهی می‌دهد.

من نیز به‌عنوان یک دختر در افغانستان، رویای بزرگی داشتم. تلاش‌های شبانه‌روزی و انگیزه‌ام برای تحصیل باید امروز تنها به خاطره‌ای در صندوقچه‌ی ذهنم بدل شود. تنها جرمی که به دوش می‌کشم، دختر بودن است. من که 9 سال مکتب خوانده‌ام و هدف‌های زیبا و جذاب داشتم، امروز می‌بینم جامعه، رویاهایم را از یاد والدینم پاک کرده است.

جامعه‌ی ما هر روز ریشه‌های تبعیض جنسیتی را گسترده‌تر می‌سازد تا دختران از این ظلم به ستوه آیند و خود را ببازند. بسیاری از دختران برای رهایی، تنها راه را خودسوزی می‌بینند. گویی ملت ما آن‌قدر ظالم شده است که حتی نفس کشیدن هم باید آرزو باشد.

آیا خواسته‌ی ما دختران افغانستان بزرگ است؟ ما فقط می‌خواهیم راحت نفس بکشیم. ما می‌خواهیم بدون زورگویی و اجبار زندگی کنیم؛ تنها همین را می‌خواهیم، نه چیزی بیشتر از این.

در میان این همه جبر، نباید خود را ببازیم. باید استقامت خود را بیشتر کنیم. ما رویای زندگی آزادانه و بامعنا داریم. رویایی که انگیزه‌ای برای دیگر دختران شود، امیدی برای خانواده‌ها باشد، نه دلیلی برای شرم والدین.

ما با هر تغییر اجتماعی خود را نیرومندتر می‌سازیم، زیرا جز استقامت راه دیگری نداریم. ما نمی‌توانیم رویای خود را رها کنیم. حتی باید برای دخترانی که شرایطی دشوارتر از ما دارند تلاش کنیم.

نویسنده: دینا طاهری

Share via
Copy link