تولد هفده سالگی: درس‌هایی از زندگی

Image

امروز روز خاصی در زندگی من است. روزی که یک سال از زندگی‌ام، با تمام قشنگی‌ها و سختی‌هایش، گذشته است. حس عجیبی دارم، ترکیبی از خوشحالی وصف‌ناپذیر و اندکی غم که با هم مخلوط شده‌اند؛ اما این ترکیب، قشنگ است. امروز برخلاف همیشه، زودتر از صبح‌های دیگر، ساعت سه و نیم صبح از خواب بیدار شدم. برخلاف شب‌های دیگر که زنگ هشدار را تنظیم می‌کردم، امروز بدون آنکه تنظیم کنم، با انرژی از خواب برخاستم تا تمرین «تایپینگ»‌ام را انجام دهم. چند هفته‌ای بود که خوابم را برای برنامه‌هایم کمتر کرده بودم و حالا تازه فهمیدم که هرچقدر رؤیای ما بزرگ‌تر باشد، تلاش‌های ما بیشتر می‌شود. این اولین درسی است که زندگی در شانزده سالگی به من داد: قدرت رؤیاها. رؤیاها نیرویی دارند که انسان را به حرکت وامی‌دارند، چیزی که هیچ عامل دیگری نمی‌تواند.

لب‌تاپم را از بَیک بیرون آوردم و شروع به تمرین در رخت‌خوابم کردم، چرا که هوای خانه سرد بود. تا ساعت شش و نیم صبح تمرین کردم و سپس چشمانم را برای استراحت بستم. ساعت هفت و چهل بیدار شدم و خودم را برای رفتن به کلاس آماده کردم. بعد از چای صبح راهی کورس تایپینگ شدم. پس از پایان درس، به کلاس انگلیسی رفتم. پس از مدت‌ها که از درس‌های خودم دور بودم، تازه فهمیدم که یادگیری علم یکی از لذت‌بخش‌ترین جنبه‌های زندگی است. این دومین درسی بود که از زندگی یاد گرفتم. در کلاس، استاد از ما خواست خود را معرفی کنیم. نامم را گفتم و معنی آن را توضیح دادم: سحر، زمانی که تاریکی شب به روشنی روز پیوند می‌خورد. به سنم که رسیدم، تازه یادم افتاد که امروز تولدم است. مکثی کوتاه کردم و گفتم: «امروز تولدم است.» استادم با هیجان تولدم را تبریک گفت. هیچ‌کس تا آن لحظه تولدم را تبریک نگفته بود. خانواده‌ام تولدم را با شب یلدا جشن گرفته بودند و امروز کسی یادش نبود.

بعد از کلاس تصمیم گرفتم خودم را خوشحال کنم و تولدم را با خوردن چیزی که دلم می‌خواست جشن بگیرم. این سومین درسی بود که از زندگی آموختم: همیشه دو انتخاب داریم، یکی این که بی‌بهانه از زندگی لذت ببریم و دیگری این که به آن لعنت بفرستیم. لحظات شیرین زندگی را نباید با تلخی مشکلات از یاد ببریم. با پانزده افغانی در جیبم، تصمیم گرفتم برگر بخرم. وقتی وارد رستوران شدم، گارسون مهربان و مودب بود. این چهارمین درسی بود که از زندگی گرفتم: مهربانی یکی از زیباترین خصوصیات انسانی است که می‌تواند روز کسی را بهتر بسازد.

بعد از خوردن برگر، دوباره دلم شیرینی می‌خواست اما پول نداشتم. به دکان برادرم رفتم و از او پول گرفتم. در راه به دکانی رسیدم که همه چیز داشت. به دوکاندار سلام کردم و خواستم مقداری شیرینی بخرم. او گفت که باید آن را وزن کند. بعد از وزن کردن شیرینی‌ها، دیدم بیشتر از آنچه که انتظار داشتم به دست آوردم. این ششمین درسی بود که آموختم: بعضی وقت‌ها اتفاقات به شکلی رخ می‌دهند که ما انتظار نداریم؛ اما خداوند همیشه چینش زیباتری دارد.

با شیرینی‌ها به خانه برگشتم. بعد از استراحت، به مکتب رفتم تا درس‌هایم را برای امتحان مرور کنم. مکتب همیشه برای من یک پناهگاه بود. مدیر و استادان مهربانم همیشه حمایتگر بودند. این هفتمین درسی بود که آموختم: انسان‌هایی که اطراف ما هستند و ما را دوست دارند، زندگی‌ ما را قشنگ‌تر می‌کنند. داخل اتاق درس‌خوانی‌ام شدم که حالا دفتر انگلیسی بود. استاد با مهربانی گفت که جای خودم را بگیرم. این هشتمین درسی بود که آموختم: شخصیت انسان‌ها در موقعیت‌های مختلف نمایان می‌شود. کسی که قبل و بعد از رسیدن به مقام تغییر نمی‌کند، انسان صادقی است.

بعد از شروع درس‌ها، همصنفی‌ام که حالا انگلیسی تدریس می‌کرد، نزد من آمد و از تلاش‌هایش گفت. این نهمین درسی بود که آموختم: گاهی انسان‌های ساده و نزدیک به ما با سخنان ساده خود می‌توانند انگیزه‌ای برای تلاش بیشتر باشند. پس از صحبت با او، نتایج امتحانات تمرینی‌ام بهبود یافت و نمره‌ام بالاتر از قبل شد. این دهمین درسی بود که آموختم: همیشه نتیجه‌ای برای تلاش‌های ما وجود دارد.

در هفده سالگی‌ام سالی بود که معنای واقعی «بزرگ شدن» را احساس کردم. برای اولین بار در زندگی بزرگ‌ترین شکست را تجربه کردم. شکستی که ماه‌ها طول کشید تا از آن برخیزم؛ اما بزرگ‌ترین درسی که گرفتم این بود که هیچ‌کس جز خودت نمی‌تواند قهرمان زندگی‌ات باشد و تو را از زمین بلند کند. تنها کسی که می‌تواند تو را به زندگی بازگرداند، خودت هستی. دوست داشتن خود، اولین قدم برای ساختن زندگی بهتر است.

امروز احساس می‌کنم که در آستانه‌ی یک تحول بزرگ هستم. تولدم نه تنها یک سال جدید را برایم آغاز کرده است بلکه یک فصل جدید از زندگی را برای من گشوده است. در این فصل جدید، من می‌خواهم به هر آنچه که می‌خواهم برسم. دیگر نیازی به شانه‌های دیگران ندارم تا بر دوش آن‌ها تکیه کنم. من خودم را پیدا کرده‌ام و می‌خواهم در این دنیای شلوغ خودم را از نو بسازم. می‌دانم که راه پر پیچ و خم است و شاید گاهی به زمین بیفتم؛ اما دیگر نگران نیستم، زیرا همیشه می‌توانم از نو بلند شوم و به جلو حرکت کنم. این یازدهمین درسی بود که آموختم: زندگی هیچ‌گاه بدون چالش نخواهد بود؛ اما هر چالشی فرصتی است برای رشد و پیشرفت.

در این هفده سال، یاد گرفتم که هیچ چیزی در این دنیا دایمی نیست. لحظات خوب و بد، هر دو گذرا هستند. بنابراین باید از لحظات خوب لذت برد و از لحظات بد درس گرفت. به نظرم بهترین تصمیمی که می‌توانم بگیرم این است که همیشه سعی کنم مثبت باشم و از هر موقعیتی بهترین استفاده را ببرم. من هنوز به یادگیری و رشد ادامه می‌دهم؛ زیرا می‌دانم زندگی هیچ‌گاه متوقف نمی‌شود و من باید با آن پیش بروم.

تولد هفده سالگی‌ام تنها یک آغاز است، یک شروع برای آینده‌ای پر از امید، چالش‌ها و دستاوردها. من به راه خود ادامه خواهم داد، با تلاش بیشتر، با امید بیشتر، و با ایمان بیشتر به خودم و مطمینم که آینده طوری رقم خواهد خورد که من می‌خواستم.

نویسنده: سحر نیکزاد

Share via
Copy link