تو همان شعری هستی که تاریخ هنوز نخوانده است. این جمله را بارها و بارها در ذهنم مرور میکنم، وقتی به وضعیت خودم و دخترانی که مثل من در افغانستان زندگی میکنند فکر میکنم. شاید کسی بیرون از مرزهای سرزمینم نتواند درک کند که چقدر این شعر حقیقت دارد؛ اما من میدانم، ما میدانیم. دختران افغانستان در قلب سرزمینشان، در دل همهی مشکلات، هنوز به مبارزه ادامه میدهند.
هر روز که از خواب بیدار میشوم، دنیا در اطرافم تغییر میکند. سرزمینم پر از درد و رنج است؛ اما هر روز در دل این دردها، یک امید کوچک هست که ما را به جلو میبرد. این روزها از هر گوشهی افغانستان، از هر گوشهی خانههای کوچک و بزرگ، صدای دخترانی به گوش میرسد که در سکوت خود فریاد میزنند. فریادهایی که هنوز به گوش بسیاری نرسیدهاند. ما دختران افغانستان، در دنیایی زندگی میکنیم که گاهی به نظر میرسد هیچ جایی برای ما در آن نیست.
من، مثل خیلیهای دیگر، همیشه با ترس و نگرانی روزهایم را میگذرانم. نگرانی برای آینده، نگرانی برای سرنوشت دختران دیگر، نگرانی برای سرنوشت خودم. گاهی از خودم میپرسم که آیا این وضعیت روزی تغییر خواهد کرد؟ آیا روزی خواهد آمد که ما دیگر مجبور نباشیم برای حق خودمان بمبارزهیم؟ پاسخ به این سوالات همیشه مبهم و سخت است. گاهی میخواهم در سکوت خود گریه کنم؛ اما نمیتوانم. چون میدانم اگر من نایستاده باشم، اگر من به مبارزه ادامه ندهم، کسی دیگر هم این مبارزه را نمیبرد.
چندین بار از خودم سوال کردهام که چرا ما باید همیشه در مبارزه باشیم؟ چرا همیشه باید در دل مبارزهها، در دل فساد و ظلم، در دل فقر و رنج زندگی کنیم؟ آیا این سرنوشت ماست که همیشه در میان خرابهها زندگی کنیم؟ آیا این سرنوشت دختران سرزمین من است که همیشه با چشمانی پر از آرزو و قلبی پر از درد، در تاریکی زندگی کنند؟ اما وقتی نگاه میکنم به دختران افغانستان در سرزمینم، میبینم که آنها هر روز، با وجود تمام این مشکلات، هنوز شجاعانه میایستند.
گاهی اوقات نگاه کردن به این وضعیت مرا گیج میکند. نمیدانم باید چه کار کنم. انگار که هیچ چیزی تغییر نمیکند، انگار که هر روز باید همین را تحمل کنیم. اما در دل این فکرها، همیشه چیزی به من میگوید که ما نباید تسلیم شویم. حتی وقتی دنیا ما را فراموش میکند، حتی وقتی فکر میکنیم که هیچکس صدای ما را نمیشنود، ما باید بایستیم، باید ادامه دهیم. چون در دل هر یک از ما، یک جهان از امید و عشق است که هیچکس نمیتواند آن را از ما بگیرد.
آری، ما دختران افغانستان در دل تاریخ گم شدهایم. ما همان شعری هستیم که تاریخ هنوز نخوانده است. ولی روزی خواهد رسید که این شعر نوشته شود. روزی خواهد رسید که تمام دنیا از مبارزات ما، از صبر و استقامت ما، از عشقی که در دل داریم، آگاه خواهد شد. شاید امروز هنوز کسی نمیداند که ما کی هستیم و چه میخواهیم؛ اما این وضعیت نمیتواند برای همیشه ادامه پیدا کند. روزی خواهد آمد که نام ما به عنوان قهرمانانی که بر درد و رنج غلبه کردند، در تاریخ ثبت خواهد شد.
دختران افغانستان با قلبهای پر از درد و نگاههایی پر از امید، هر روز زندگی میکنند. آنها یاد گرفتهاند که در برابر سختیها و ظلمها ایستادگی کنند. هر روز، وقتی به این دختران فکر میکنم، به یاد میآورم که اگر امروز ما تسلیم شویم، فردا هیچکس نخواهد توانست بر سرزمین ما حکمرانی کند. بنابراین، ما باید ایستاده باشیم. باید مبارزه کنیم، حتی اگر تمام دنیا بر ما پشت کند. باید بگوییم که حق داریم، حق داریم که زندگی کنیم، حق داریم که آرزو داشته باشیم.
بیشتر از هر چیزی، من نگران سرنوشت دخترانی هستم که هنوز به دنیا نیامدهاند، یا آنهایی که هنوز در دل مبارزهها و رنجها گرفتارند. آیا این نسل جدید هم باید همان مسیر پر از درد و رنج را طی کند؟ آیا برای آنها هم باید همان امیدهای کوچک و خاموش را در دلهایشان پرورش بدهیم؟ گاهی فکر میکنم که چه بر سر ما آمده است. چرا هیچکس صدای ما را نمیشنود؟ چرا هیچکس نمیبیند که در دل ما چه آرزوهایی برای آینده نهفته است؟
اما حتی با تمام این نگرانیها، میدانم که ما هیچگاه تسلیم نخواهیم شد. ما دختران افغانستان، مثل یک شعر ناتمام هستیم که روزی در دل تاریخ کامل خواهد شد. روزی که دنیا خواهد دید که ما نه تنها از دردهای خود بلکه از همه سختیهایی که بر دوش ما بوده است، برخاستیم. روزی که همه خواهند دانست که ما برای آزادی، برای برابری و برای آیندهای بهتر مبارزه میکنیم.
نویسنده: بهار ابراهیمی