حتا با بال‌های شکسته، پرواز خواهیم کرد

Image

با خانواده‌ام تصمیم گرفتیم برای تفریح به تپه‌ای برویم. باد می‌وزید، آب زلالی در جویبار روان بود و گندم‌زارها همچون طلا می‌درخشیدند. زیبایی طبیعت مرا به رویاهایم می‌برد. زندگی را فقط با حضور خودم معنا می‌کردم و به خوبی احساس هم‌پنداری با طبیعت داشتم.

در مسیر، زنی به ما پیوست. دوستانه سخن می‌گفت، گویا سال‌ها بود که ما را می‌شناخت. از خود و بیشتر از دخترانش چنین گفت: عید فطر نزدیک بود و باید برای فرزندانم لباس می‌خریدم. به بازار رفتم؛ اما تنها توانستم برای یکی از دخترانم لباس بگیرم. وقتی به خانه برگشتم و لباس را نشان دادم، گفتم که این بار برای یکی از شما خریدم و عید دیگر برای دیگری می‌خرم. قسمی که انتظار داشتم، آن‌ها به جان هم افتادند، هرکدام می‌خواست که خودش آن لباس را در عید بپوشد. خیلی ناراحت شدم و آن‌ها را به شدت تنبیه کردم، آن‌قدر که صورت‌های‌شان کبود شد.

ماه رمضان بود. آن‌ها سفره‌ی افطار و سحری را آماده کردند؛ اما حتی لقمه‌ای غذا نخوردند و قطره‌ای آب ننوشیدند. از من دلگیر بودند و منتظر عذرخواهی‌ام ماندند؛ اما من هیچ اهمیتی به ناراحتی و دل‌خوری آنها ندادم و خودم را بی‌خیال نشان دادم.

فردا صبح، آن‌ها را با لبانی خشک و چشمانی پف‌کرده از گریه دیدم. با همان حال راهی مکتب شدند. چند ساعت بعد نگران شدم، می‌ترسیدم از گرسنگی و تشنگی از حال بروند. به دنبال‌شان از خانه بیرون زدم.»

زن، درحالی‌که اشک‌هایش را پاک می‌کرد، ادامه داد: «وقتی به نزدیکی مکتب سیدالشهدا رسیدم، احساس کردم چیزی از درون مرا می‌بلعد، چشمانم تاریک شد. مردم سراسیمه به سمت مکتب می‌دویدند. من نیز همراهشان رفتم.

آنچه دیدم، باورکردنی نبود. صحنه‌ی وحشتناکی بود.

جسدهای دختران بی‌گناه، خونین و بی‌جان، هرکدام قلب هرکسی را می‌سوزاند، امید پدری را نابود می‌کرد، شادی خانواده‌ای را به ماتم می‌نشاند و آینده‌ی جامعه‌ای را به سیاهی می‌کشید.

با چشمانی مملو از اشک، دخترانم را جست‌وجو کردم. خدا را صدا می‌زدم که زنده باشند. دیگر قول داده بودم برای‌ هردوی‌شان لباس بخرم. دیگر هیچ‌وقت آن‌ها را تنبیه نکنم، فقط زنده باشند؛ اما ناگهان، با پیکرهای بی‌جان‌شان روبه‌رو شدم.

احساس می‌کردم جان در بدن ندارم. فقط به سمت‌شان دویدم، آن‌ها را محکم در آغوش گرفتم، چنان که نمی‌خواستم از آن‌ها جدا شوم. زار زار گریه می‌کردم. خیلی دردناک بود… خیلی….»

زن، با صدایی لرزان باز هم ادامه داد: «حالا وقتی گرسنه می‌شوم، یاد گرسنگی آن‌ها می‌افتم. می‌گویم چرا آب بنوشم، وقتی دخترانم تشنه از خانه رفتند؟ چرا خوشحال باشم، وقتی آن‌ها با چشمانی گریان از کنارم رفتند؟ دیگر لباس نو و زیبا به چه کارم می‌آید، وقتی نتوانستم برای دخترانم بخرم؟»

بعد، نگاهش را به من دوخت و گفت: «دخترانم رویا و هدف داشتند. آن‌ها می‌خواستند زنانی مستقل و مفید برای جامعه باشند. هرچند دیگر کنارم نیستند؛ اما هنوز باور دارم که باید آرزوی‌شان را زنده نگه دارم.

شاید دروازه‌های مکتب بسته باشند؛ اما تو می‌توانی خانه‌ات را به مکتب و مرکز یادگیری تبدیل کنی. یادت باشد که زندگی، بزرگ‌ترین فرصت است، از آن به بهترین شکل ممکن استفاده کن!»

آری… مثل دختران آن زن، هزاران جوان هزاره‌ی ما همیشه در آتش جنگ و انتحار سوخته‌اند، بی‌آنکه جرمی مرتکب شده باشند.

زندگی ساده و فقیرانه‌ی آن‌ها را هم ازشان گرفتند. مکتب، مسجد، کورس، باشگاه… همه جا را ناامن کردند. خانه‌های بسیاری را در عزای دائمی فرو بردند.

فکر می‌کنی چرا؟ 

برای اینکه ما را متوقف کنند. برای اینکه درس نخوانیم؛ چون درس خواندن، جامعه را آباد می‌کند. برای اینکه در مسجدهای‌ ما بمب بگذارند؛ چون نمی‌خواهند هزاره، راحت باورهایش را زندگی کند.

اما هرگز نمی‌گذاریم زندگی‌مان را نابود کنند. هرگز اجازه نمی‌دهیم ترس از انتحار، بمب‌گذاری، و تعطیلی مکتب‌ها ما را از آموختن باز دارد.

ما مردمی هستیم که حتی با بال‌های شکسته، دوباره پرواز می‌کنیم. ما نمی‌گذاریم که رویاهای عزیزان شهیدمان، همراه آن‌ها در خاک دفن شود. بلکه به آرمان‌شان جان می‌دهیم و مردم غیور ما را به رویاهای دیرینه‌اش می‌رسانیم.

نویسنده: دینا طاهری

Share via
Copy link