خاطره‌ای از سقوط افغانستان

Image

چند روزی بود که جنگ در مناطق مختلف افغانستان شدت گرفته بود و از هر سو خبر سقوط ساحه‌ها به دست طالبان می‌رسید. هرچند ترس، دلهره و وحشت داشتم از اینکه نکند کشورم سقوط کند، اما باز هم خودم را دلداری می‌دادم: نه! امکان ندارد. دولتی به این بزرگی نمی‌تواند به این زودی فرو بپاشد. مگر آسان است سقوط دادن یک کشور؟

با این افکار در ذهن، در کلنجار بودم که یادم آمد امروز امتحان پشتو دارم. گرچه شب گذشته درس‌هایم را خوب خوانده بودم، اما محض احتیاط دوباره کتابم را باز کردم تا مرور کنم. ناگهان کسی با شدت دروازه‌ی حویلی را تک‌تک زد. با تعجب و ترس از جایم بلند شدم و از پنجره سرم را بیرون کردم تا ببینم چه خبر است.

خواهرم رفت و در را باز کرد. خاله مریم، همسایه‌ی بغل‌دست، وارد شد و مادرم را صدا کرد. مادرم هم از اتاق بیرون آمد و هر دو روی تخت حویلی نشستند. من و خواهرم نیز کنارشان نشستیم تا بدانیم چه شده است.

خاله مریم گفت: «خبرهای بدی برایتان دارم.» بعد چند منطقه را نام برد و گفت که آن‌ها به دست طالبان افتاده است و طالبان با مردم آنجا رفتارهای بدی داشته‌اند؛ از چور و چپاول گرفته تا آزار و اذیت دختران و زنان.

مادرم با شنیدن این خبر، نگران‌تر از قبل شد. پیش‌تر هم خبرهای مشابهی درباره‌ی ولایت‌های دیگر شنیده بود، اما حالا این خبرها از مناطق نزدیک به ما می‌آمد. به همین دلیل، مادرم تصمیم گرفت من، خواهران و برادرم را به خانه‌ی خواهر بزرگم در یکی از مناطق دورتر بفرستد. جایی که تقریباً می‌شد گفت تحت تسلط طالبان محل بود.

مادرم گفت: «فرزندانم، بزرگان قدیم هرگز دروغ نگفته‌اند. از بیرون بلا کرده، درون بلا باشید بهتر است. بخاطر همین من شما را به خانه‌ی خواهرتان می‌فرستم. آنجا امن‌تر از اینجاست. هرچه نباشد، آنجا طالبان محل هستند و به مردم زیاد کار نمی‌گیرند.»

ناخودآگاه اشک در چشمم حلقه زد. پس امتحان من چه می‌شود؟

به مادرم گفتم: «نمی‌شود بعد از امتحان‌هایم برویم؟ امتحان برایم خیلی مهم است.»

اما مادرم جواب داد: «وقت نداریم دخترم. هرچه زودتر باید بروید. اوضاع خیلی خراب است و هر لحظه ممکن است اینجا به دست طالبان بیفتد.»

قبول کردم، ولی دلم برای امتحان می‌سوخت. چاره‌ای نداشتم. مادرم حق داشت.

بالاخره راهی خانه‌ی خواهرم شدیم. اما دل‌ ما نزد پدر و مادرم و برادری بود که با ما نیامد و گفت: «من اینجا می‌مانم. خوب نیست همه برویم و پدر و مادر تنها بمانند.»

جایی که رفتیم، امکانات بسیار کم بود. نه آنتن، نه برق، نه آب. یک روز بعد از رسیدن، خواهرم به منطقه‌ای رفت که آنتن داشت تا به پدرم زنگ بزند. وقتی برگشت، رنگش پریده و حالش خراب بود. همه نگران شدیم و پرسیدیم: «چه شده؟ در خانه همه خوب هستند؟»

خواهرم گفت: «نگران نباشید، همه خوب‌اند. فقط… خبری بدی برایتان دارم. افغانستان به دست طالبان افتاده است.»

با لبخندی کم‌رنگ گفتم: «دیوانه شده‌ای؟ مزاح می‌کنی؟ امکان ندارد. دولت به این بزرگی یک‌شبه سقوط کند؟»

اما ای کاش واقعاً مزاح می‌بود. نه! آنچه شنیدیم حقیقت تلخ زندگی ما بود.

بعد از شنیدن خبر، اولین پرسش که به ذهنم آمد این بود: آیا طالبان اجازه می‌دهند دخترها مکتب بروند؟ اگر نه، پس درس‌های ما چه می‌شود؟ آینده‌ی ما چه می‌شود؟ زندگی ما چه می‌شود؟ رویاهای دخترانه‌ی ما چه می‌شود؟

آیا کسی هست به این سوالات پاسخ دهد؟

هر روز با این افکار کلنجار می‌رفتم. امیدم را از دست داده بودم، چون می‌دانستم طالبان با تحصیل دختران مشکل دارند. پس یعنی دیگر نمی‌توانم درس‌هایم را ادامه بدهم؟ با خود فکر می‌کردم گویا زمین و آسمان دست به یکی کرده‌اند که من نتوانم درس بخوانم. گاهی فکر می‌کردم شاید درس خواندن در تقدیر من نیست و باید تسلیم سرنوشت شوم.

چند روز بعد، دوباره به خانه برگشتیم. اما دیگر آن جاده‌ها جاده‌های قبل نبود. دیگر خبری از پولیس نبود. همه‌جا خلوت و خاموش. تنها چند طالب کنار جاده موترها را تلاشی می‌کردند. با خودم گفتم: «خدایا! باورم نمی‌شود. یعنی این‌ها طالبان‌اند و ما باید زیر سلطه‌شان زندگی کنیم؟»

وقتی به شهر رسیدیم، همه‌چیز تغییر کرده بود. شهر رنگ و بوی دیگری گرفته بود؛ رنگی از بی‌عدالتی، از وحشت و ترس. در پیاده‌روها دیگر خبری از زنان نبود، جز چند مردی که عبور می‌کردند. ما حالا در حکومتی زندگی می‌کردیم که زن را به عنوان یک انسان نمی‌شناخت، به‌جای زن یا دختر او را «سیاه‌سر» خطاب می‌کرد. حکومتی که در آن دختران حق حرف‌زدن، حق بیرون‌رفتن، حق تحصیل و حتی حق لباس‌پوشیدن نداشتند.

چگونه می‌شد در چنین جامعه‌ای زندگی کرد؟ جامعه‌ای که نفس کشیدن در آن سخت بود.

اما ما دختران این سرزمین نه‌تنها دست از تلاش برنداشتیم، بلکه با اراده‌ای محکم‌تر از پیش حرکت کردیم. زندگی پر از انتخاب است و ما انتخاب کردیم که تسلیم نشویم و برای رویاهایی که در دل‌مان جوانه زده، بجنگیم. ما دختران رویایی هستیم؛ دخترانی که هیچ‌وقت رویاهایشان را گم نمی‌کنند. تحولات شاید بال‌های پرواز ما را زخمی کند، اما ما به نداشتن بال عادت نداریم. ما هنوز بال‌های خود را به یاد داریم.

نویسنده: شکیبا محبی

Share via
Copy link