خورشید خانهام «افغانستان» غروب کرده است. تاریکی، سرما و مِه همه جا را فرا گرفته است. وقتی راه میروم، موهای بدنم سیخ میشود و سرمای عجیبی در جانم میدود. با عجله چیزی میپوشم، اما هنوز هم هوا سرد و بیروح است. حتی نفس گرمم مانند دود سیگار از دهانم بیرون میآید و گاهی با آن بازی میکنم. تلفنم را برمیدارم و چراغش را روشن میکنم؛ در پرتو آن نور کم، آهسته و غرق در خیالات میرقصم. به موسیقیهای بیکلام علاقهای بیپایان دارم. وقتی میرقصم، به سایهام نگاه میکنم و دوباره تلاش میکنم زیباتر بچرخم. راستش، من هم دوست دارم کسی مرا نگاه کند، کسی مثل «آزادی». تکهای از یشمم پیش اوست، اما هنوز برنگشته (اشاره به داستان «تکهای دیگر از یشمم»). شاید این فقط امیدی واهی باشد.
وقتی از بیرون به سمت خانه میآیم، با خودم فکر میکنم چرا دوباره به آن خانه بازمیگردم؟ راستش خانهام تاریک و بیروح است؛ اما خانهام است. زمانی آنجا با خانوادهام زندگی کردهام، خاطراتی دارم. خیلی وقت پیش، وقتی هنوز خانوادهام یعنی «آبادی» و «عدالت» مرا ترک نکرده بودند، با هم به بندامیر رفته بودیم. جمع خانوادگی بود و خیلی خوش گذشت. یادم هست وقتی «آبادی» دستهای گرمش را در دستم میفشرد و مرا به سمت بندامیر میکشید، چشمانش مثل الماس میدرخشید و لبخند بزرگی بر لب داشت. وقتی میخندید، دور چشمانش چروک میشد و تقریباً چشمانش دیگر معلوم نبود، اما حس خوبی به من میداد. کاش بیشتر نگاهش کرده بودم… حالا دلم برایش تنگ شده است و بغض گلویم را میفشارد.
کلیدم را از جیب بیرون آوردم. راستش من کلیدهای زیادی دارم، اما کلید خانهام را از میان آنها خوب میشناسم. با آن دروازهی حویلی را باز کردم. نفس عمیقی کشیدم، اما دیگر بوی گلهای سنجد به مشامم نمیرسید. این برایم عجیب نبود، چون تقریباً عادت کردهام. از میان درختانی که با «برابری» در دل خاک باغچهام کاشته بودم گذشتم و به یادش افتادم. او هر روز به درختان سر میزد و آنها را آبیاری میکرد. حالا اما خشکیدهاند و تصمیم دارم برای زمستان از چوبشان استفاده کنم تا شاید خانه کمی گرمتر شود. ولی دلم نمیخواهد این کار را انجام دهم؛ حس بدی دارم، انگار که خاطراتم را برای گرم شدن میسوزانم. با این حال، دوام آوردن بدون سوزاندن چیزی، خانه را غیرقابل تحمل میکند. سرمایی که هنگام غذا خوردن سراپای وجودم را فرا میگیرد، وصفناپذیر است.
اشتهایم را از دست دادهام. هرچه میپزم، مزهی غذاهای قدیمی را که با خانوادهام میخوردم، ندارد. قبلاً غذای مورد علاقهام منتو بود و مادرم همیشه برایم میپخت. من اصرار میکردم بیشتر بپزد، اما او در هفته فقط دوبار درست میکرد و میگفت دستهایم درد گرفته. حالا خودم چاشنیاش را بیشتر میکنم، تلاش میکنم بهتر بپزم، اما حتی شکلش هم مثل منتوی مادرم نمیشود. غذایم همیشه بیمزه است. قبلاً وقتی میخواستم چیزی درست کنم، حتی سالاد، مادرم هشدار میداد که مراقب چاقو باشم تا دستم را نبرم. اگر میبُریدم، دستم را با دیتول شستشو میداد و چسب زخم میبست. حالا اگر دستم ببرد یا در آتش بسوزد، کسی نیست که زخمم را مداوا کند یا حتی ضدعفونی کند.
من به کتاب خواندن علاقهی زیادی داشتم؛ بیشتر رمانهای درام و کتابهای ادبیات کلاسیک را میخواندم. کتابها مرا مثل دریا به درون خود میکشیدند و وقتی احساس خفگی میکردم، دوباره مرا پس میزدند. روزها در حال و هوای آنها غرق بودم. وقتی کتاب میخواندم، حتی از غذا خوردن دست میکشیدم، چون میخواستم زودتر به اوج داستان برسم و ببینم چه میشود. بعد برای پدر و مادرم تعریف میکردم. مادرم چندان علاقهای نداشت، اما گوش میداد و میگفت: «خیلی غرقش نشو، تو را میبلعد.» ولی پدرم همیشه با اشتیاق میشنید و میگفت: «کتابی که خواندی برای من هم بیاور، من هم میخواهم بخوانم.» من چندان بروز نمیدادم، اما همین جملهی پدرم مرا به شدت تحت تأثیر قرار میداد و وادارم میکرد بیشتر بخوانم.
حالا دیگر حوصلهی کتاب خواندن ندارم. حتی به قفسههای کتاب نگاه هم نمیکنم؛ چون مرا به یاد دوران گذشته میاندازد و این برایم خیلی سنگین است. وقتی کتاب میخواندم، آنقدر غرق میشدم که حتی وقتی نویسنده قهوهاش را توصیف میکرد، بوی اسپرسو را حس میکردم و داغیاش را حدس میزدم. من به پاریس نرفتهام، اما میدانم خیابان پلومه چگونه جایی است؛ خیابانی دور از هیاهوی شهر، پناهگاهی برای ژانوالژان و کوزت (در رمان «بینوایان»).
راستش، حتی ژانوالژان توانسته بود پناهگاهی امن برای خود و کوزت پیدا کند و چند سالی را در آرامش زندگی کند؛ اما من هنوز نتوانستهام. خانهام بوی زندگی و امنیت نمیدهد و این مرا نگران میکند. با این حال، امیدی در دلم رخنه کرده است؛ یا شاید خودم به خودم میگویم: وقتی ژانوالژان توانست، من هم میتوانم. روزی خواهد رسید که من نیز پناهگاهی امن و آرام، در کنار خانواده و معشوقهام «آزادی» بیابم و در نهایت آرام به خواب ابدیت بروم.
نویسنده: دارایدخت دبیر