دختر همسایهام، سمیرا، همیشه در ذهنم حضور داشت. او در خانوادهای زندگی میکرد که نهتنها از لحاظ مالی، بلکه از نظر عاطفی نیز با مشکلات زیادی روبهرو بود. پدرش، مردی سالخورده و تنها، از ابتدا با فقر دستوپنجه نرم میکرد و تلاش داشت با هر آنچه در دسترسش بود، زندگی خود و خانوادهاش را پیش ببرد.
سمیرا همیشه دختری مهربان بود و از حرفها و کارهایش میشد فهمید که باهوش نیز است. میگفت که راههای زیادی برای تحصیل و موفقیت وجود دارد؛ اما شرایط سخت زندگی، اجازه نداد که به رؤیاهایش برسد. پدرش بیمار بود و توان کار کردن نداشت. با گذر زمان، زندگی سختتر میشد و در این میان، سمیرا مجبور شد بهجای ادامهی تحصیل، در خانه بماند و از پدرش مراقبت کند.
خانهی آنها در یکی از کوچههای کوچک و خاکی شهر بود. از پنجرهی خانهام که به بیرون نگاه میکردم، همیشه او را میدیدم که پشت درِ خانه نشسته و مشغول بافتن قالین است. قالینبافی تنها منبع درآمدشان بود، هرچند این درآمد، کفاف زندگیشان را به صورت کامل نمیداد؛ اما جز این کار، حرفه و مصروفیت دیگری نداشت که درامد بیشتری برای شان داشته باشد.
سمیرا دلش میخواست درس بخواند؛ اما با وجود تمام تلاشها و آرزوهایی که در دل داشت، نمیتوانست به مکتب برود. در دلش همیشه امیدی بود که شاید روزی شرایط تغییر کند و بتواند تحصیلاتش را ادامه دهد؛ اما واقعیت چیز دیگری بود.
پدرش همیشه از او میخواست که بهجای درس خواندن، بیشتر به کارهای خانه رسیدگی کند. نمیخواست دخترش در کنار کار، فشار تحصیل را نیز تحمل کند. سمیرا این را میفهمید؛ اما در دل آرزو میکرد روزی شرایط تغییر کند و دنیایی تازه را تجربه کند، دنیایی که همیشه در دل آن را میپروراند.
در این مدت، سمیرا همچنان قالین میبافت. در خانهای با حالوهوایی تنگ و تاریک، از صبح تا شام، صدای تک تک شانهاش روی قالین به گوش میرسید؛ اما در دلش، امید و آرزویی نهفته بود که به او انگیزه میداد. از شنیدن داستانهای دوستانش که به مکتب میرفتند و درس میخواندند، دلش پر از حسرت میشد. میدانست که هیچچیز بهاندازهی علم و دانش نمیتواند زندگی را تغییر دهد. در عین حال میدانست که برای رسیدن به آن، باید از سختیهای زیادی عبور کند.
روزی که مشغول بافتن قالین بود، با صدای بغضآلود به من گفت که چقدر آرزو دارد روزی به دانشگاه برود. چشمهایش پر از اشک بود. گفت: «دوست دارم یک روز روی چوکی کلاس بنشینم و کتابهایم را باز کنم؛ اما نمیدانم چه زمانی آن روز میرسد، شاید هیچوقت…!
از آن روز به بعد، هیچوقت نتوانستم سمیرا را فراموش کنم. آرزوهایش همیشه در ذهنم باقی ماندهاست. او نمونهای از دخترانی است که به دلیل فقر و مشکلات اجتماعی از تحصیل باز میمانند و برای رسیدن به زندگی بهتر، مجبور به فداکاریهای زیادی میشوند. خود شان را قربانی خواستههای خانواده یا شرایط بد اقتصادی میکنند.
زندگی سمیرا و مشکلاتش همیشه به من یادآوری میکند که در زندگی، نباید هیچگاه از تلاش و امید دست کشید؛ اما گاهی، حتی با تمام تلاش، شرایط چنان دشوار است که نمیتوان به آرزوها رسید. با این حال، در دل چنین داستانهایی، نوری از امید و اراده وجود دارد که نشان میدهد انسان، حتی در سختترین شرایط نیز میتواند مسیر خود را پیدا کند.
سمیرا، روزهایش را با سختی و تلاش میگذراند؛ اما همیشه در دلش امید داشت که روزی اوضاع تغییر کند. هرچند زندگیاش پر از چالش و رنج بود؛ اما با دلی پُر از آرزو، در پی ساختن آیندهی بهتر برای خود و خانوادهاش بود. امیدوارم او توانسته باشد به وضعیتی در زندگی خود رسیده باشد که همیشه آرزوی آن را داشت.
نویسنده: فاطمه یعقوبی