فصل زمستان، با شبی سرد و طولانی بود. شبی که تاریکیاش سنگینتر از همیشه به نظر میرسید. شبی که دوست داشتی، فردایش آفتابی باشد و سردی را مثل دیگر احساس نکنی. در این شب، مثل تمام شبهای دیگر در گوشهی اتاقم نشسته بودم و به آینده فکر میکردم، به رویاهایی فکر میکردم که پیشتر از اینها به رسیدن به آنها خیلی امیدوار بودم و همیشه تلاش میکردم؛ اما انگار این رویاها هر روز کمرنگ و کمرنگتر میشد.
در دلم نگرانیِ عجیب داشتم. دنبال این بودم که به چیزی خودم را مصروف کنم که از این نگرانی بکاهد. اولین کاری که به ذهنم رسید، مطالعهی کتاب بود. کتابی پیدا کردم و آن را برای مطالعه در دست گرفتم. با دستهایی یخزده کتاب را باز کردم. هنوز چند صفحه نخوانده بودم که داستان کتاب مرا با خود به دنیای دیگر برد. آنجا که دختری با سبدی پر از پرتقال ناگهان در زندگی یک مرد ظاهر شد. حس کردم انگار او را از قبل میشناسم. اما دقیق نمیفهمیدم چطور و چگونه برایم آشنا به نظر میرسد.
دختری که در آن داستان قهرمان بود، برایم فقط یک شخصیت خیالی نبود؛ او شبیه تمام دختران افغانستان بود که در دل تاریکی باری از امید و رویا به دوش میکشید. داستان این دختر دقیقا شبیه سرنوشت دختران در افغانستان بود که چیزهای ارزشمندی در دست دارند؛ اما باید برای حفظ آن مبارزه کنند و هرگز تسلیم نشوند.
خواندن این کتاب مرا به روزهایی برد که خودم مثل همان دختر، آرزوهای بسیار داشتم. آن زمان آرزوهایم را تقسیم میکردم و برای هرکدام نقشه میکشیدم تا چگونه به آنها برسم. برای تمام آرزوهایم نقشههای کاملی داشتم. سختیها و مشکلات هرکدام را در نظر گرفته بودم. خودم را برای رویارویی با طوفانهای زندگی آماده کرده بودم و خیلی خوب میدانستم که چگونه میتوانم خودم را در دنیایی پر از طوفان حفظ کنم.
همان روزها بود که فهمیدم دنیا همیشه مهربان نیست. روزی که از مکتب به خانه برمیگشتم، مرد بگانهای گفت: «دخترها بهتر است در خانه بمانند، درس و کتاب چیزی برای شما ندارد.» وقتی آن حرف را شنیدم، نخست در دلم گفتم که این مرد چرا این حرف را گفته، مگر از درس خواندن ما ضرری به او میرسد که مجبور است چنین حرف نا روایی به زبان بیاورد. بعد، کمی عمیقتر که فکر کردم، حس کردم که چقدر این دنیا میتواند بیرحم باشد که برای مرد این کشور چنین اندیشهای داده تا برای یک قشر بزرگی از جامعه این چنین تعیین تکلیف کند. بعد از آن با خود عهد کردم که نباید تسلیم شوم. حرفهای آن مرد مرا با واقعیت بزرگی در جامعه آشنا کرد که باید برای مقابله با آن خود را آماده میکردم.
وقتی دختر پرتقالی را خواندم، به یاد تمام آن لحظهها افتادم. فهمیدم که زندگی پر از سوالهای سخت است؛ اما همین مسالهها هستند که به ما معنا میدهند. پرتقالهای زندگی من، آرزوهایم بودند؛ درس خواندن، ساختن آیندهی بهتر و پیدا کردن جایی که بتوانم در آنجا به خوبی زندگی کنم و نفس بکشم.
روزی بعد از تمام کردن کتاب، با مادرم صحبت کردم. به او گفتم: «مادر، من تسلیم این دشواری نخواهم شد. میخواهم برای رویاهایم خیلی بیشتر از قبل تلاش کنم.» مادرم گفت: «از پرتقالهایی که در دستانت است بهخوبی مراقبت کن. امیدت را هرگز گم نکن که امید فقط روشنایی راهت خواهد بود.»
در دلم خیلی خوشحال بودم که مادرم خانمی با درک و باسواد است که میتواند مرا به درستی درک کند. حرفهای مادرم یکی از قشنگترین حرفهایی بود که در زندگیام شنیده بودم.
حالا هر بار که به آن کتاب فکر میکنم، یادم میآید که زندگی ما دختران افغانستان مثل داستان دختر پرتقالی است. ما باید با تمام سختیها بجنگیم تا چیزی که ارزشش را دارد حفظ کنیم. شاید دنیا پر از ظلم باشد؛ اما هنوز هم در دل این تاریکی پرتقالهای شیرینی وجود دارد که میتوانند طعم زندگی را تغییر بدهند. ما باید آنها را حفظ کنیم، حتی اگر تمام دنیا علیه ما باشد.
نویسنده: زهرا احمدی