در این اتاق خالی، جایی که زمانی زندگیام را میگذراندم، حالا تنها سکوت سنگینی بر فضای اطرافم حاکم است. دیوارها، که روزی شاهد خندهها و گریههایم بود، اکنون فقط تنهاییام را به رخم میکشد. تمامی آن دانستهها و باورهایی که به من آموخته شد، مانند برگهای پاییزی از شاخههای وجودم جدا شدهاست و باد زمان آنها را با خود برده است. دیگر چیزی نمانده است، جز این تنهایی که مثل سایهی سنگین بر دوشم ماندهاست. من اینجا تنها هستم و تمام آنچه که فکر میکردم حقیقت است، اکنون به خاکستری بیمعنا تبدیل شده است.
چگونه میتوانم با این وحشتی که در دنیا میبینم زندگی کنم؟ دنیایی که در آن زندگی خرید و فروش میشود و انسانها مانند کالاهای بیارزش به حراج گذاشته میشوند. قوانینی که بر اساس مذهب و سرمایهداری بنا شده، زندگی ما را به بردگی تبدیل کردهاست. ما برای زنده ماندن تلاش میکنیم؛ اما آیا این واقعاً زندگی است؟ یا فقط نوعی دیگر از مرگ تدریجی است که ما داریم. چنین وضعیت سخت و ناامید کننده را که میبینم، به این نتیجه میرسم که دیگر ما بردههایی هستیم که دیروز مردیم و حالا با این تن بینفس کار میکنیم. ما آیندهی خود را از پیش فروختهایم. واقعا، این چه زندگیای است که در آن آزادی تنها یک رویای دستنیافتنی است؟
مادر، چرا مرا رها کردی؟ پدر، چرا باید اینگونه زندگی کنیم؟ آیا رشد کردن و بزرگ شدن به معنای تبدیل شدن به بردهی دیگر است؟ آیا این سرنوشت محتوم من است؟ من نمیخواهم مثل تو باشم، نمیخواهم در این چرخهی بیپایان بردگی و اسارت گرفتار شوم. من میخواهم آزاد باشم، میخواهم زندگی کنم، نه اینکه فقط زنده بمانم.
اما چگونه میتوانم از این زنجیرها رها شوم؟ چگونه میتوانم در دنیایی که هر روز تاریکتر میشود، نور امید را پیدا کنم؟ آیا فردای من هم مانند امروزم خواهد بود؟ آیا من هم یک کودک یتیم دیگر و قربانی دیگری پر از غم و اندوه خواهم بود؟ یا شاید راهی برای رهایی وجود دارد، راهی که هنوز من آن را پیدا نکردهام.
زندگی واقعی ورای این قالبهای تنگ مذهب و سرمایهداری است. زندگی واقعی آزادی است، آزادی که هیچ قیمتی نمیتواند بر آن گذاشت. ما انسانهایی آزاد هستیم، و باید آزاد زندگی کنیم. باید برای بدست آوردن این آزادی تلاش کنیم، باید مبارزه کنیم. هیچچیز به اندازهی آزادی ارزش ندارد، هیچچیز. وقتی آزادی نباشد، مرگ ارزشمند میشود. پس جملهی «یا مرگ یا آزادی» درستترین و زیباترین مفهوم روزگار ما در چنین وضعیتی است.
به یاد میآورم روزهایی که در این اتاق پر از شور و نشاط بودم، روزهایی که صدای خندهها و شوخیها در فضا پخش میشد. اما حالا، همان اتاق پر از خاطرات گذشته است، خاطراتی که مانند آینهای بازتاب دهندهی همهی اشکها و اندوههای من است. من در اینجا تنهایم، با تمام آنچه که از دست دادهام و تنها میتوانم به گذشتهای فکر کنم که مانند رویاهای محو شده در دوردستها ناپدید شده است.
چگونه میتوانم با این وضعیت کنار بیایم؟ چگونه میتوانم در جهانی که هر روز تاریکتر میشود، نور امید را بیابم؟ آیا راهی برای رهایی از این زنجیرهای نامرئی وجود دارد؟ آیا ممکن است روزی بیاید که من آزادانه نفس بکشم، بیآنکه سایهای از ترس و نگرانی بر قلبم سنگینی کند؟
این سوالات همچنان در ذهنم میچرخند و هر روز که میگذرد، بیشتر به این فکر فرو میروم که آیا راهی برای رهایی از این همه درد و رنج وجود دارد؟ شاید در انتهای این تونل تاریک، نوری وجود داشته باشد که من را به سوی آزادی هدایت کند. شاید روزی بیاید که من بتوانم از این اتاق خالی خارج شوم و در دنیای آزاد نفس بکشم.
تا آن روز، من تنها در این اتاق خالی باقی خواهم ماند، با سکوتی که بر دوشم سنگینی میکند. تنها با این امید که روزی آزادی به سراغم بیاید، و من بتوانم زندگی کنم، نه فقط زنده بمانم.
در این دنیای پر از تاریکی، تنها چیزی که میتواند مرا نجات دهد، امید به آزادی است. امید به اینکه روزی این زنجیرها شکسته خواهند شد و من میتوانم آزادانه زندگی کنم. امید به اینکه روزی دیگر هیچ کودکی یتیم نخواهد بود و هیچ انسانی مجبور نخواهد شد برای زندهماندن تلاش کند. امید به اینکه روزی زندگی واقعی، زندگیای که ورای این قالبهای تنگ است، برای همه ممکن خواهد شد.
نویسنده: پناه شریفی