در دنیای امروز، هر انسانی در دلش آرزوهایی دارد، برخی میخواهند معلم شوند، برخی دیگر داکتر یا انجنیر و بسیاری آرزوی هنرمند شدن دارند؛ اما در افغانستان، پیش از هر چیزی، آرزوی ابتدایی بسیاری از مردم این است که فقط حقوق اولیهی انسانیشان را داشته باشند: حق تحصیل، حق بیرون رفتن از خانه، حق پوشیدن لباس دلخواه، حق خندیدن و حق حرف زدن که این حقوق هنوز در کشور ما به رسمیت شناخته نمیشود. بله، نیمی از جامعهی افغانستان از این حقوق محروماند و آن نیمه، دختران و زنان در این کشوراند.
دختر بودن در اینجا اصلاً ساده نیست. یعنی نداشتن حقوق انسانی، یعنی همیشه عروسک خیمهشببازی مردان خانه بودن، سختی دختر بودن را بیشتر به نمایش میگذارد. در اینجا، در بعضی رفتارهای رایج، تفاوتی میان دختر و حیوان نمیگذارند. همانطور که حیوان را بزرگ میکنند و میفروشند، با دختر نیز همینگونه برخورد میشود.
بدبختیهای یک دختر از همان لحظهای آغاز میشود که به دنیا میآید. نخستین سوالی که خانوادهها از مادر میپرسند، این است: «دختر است یا پسر؟» اگر بگویند دختر است، بسیاری ناامیدانه میگویند: «عیب نیست، بار دیگر شاید پسر شود.» اما اگر پسر باشد، همه خوشحال میشوند و میگویند: «تبریک! صد سال عمر کند!» فوراً برایش نام میگذارند و جشنی بهپا میکنند؛ اما اگر دختر باشد، تا چند روز کسی نباید از تولدش باخبر شود، چون دختر بودن در نظر بسیاری گناه است. چند هفته بعد، بیسروصدا نامی برایش میگذارند، بدون هیچ جشن یا شادمانی، برعکس آنچه برای پسرها انجام میشود.
وقتی دختر بزرگ میشود، برای کوچکترین کارها باید از مردان خانواده اجازه بگیرد. اگر بخواهد لبخند بزند یا قدمی بیرون بگذارد، باید اجازه بگیرد. اگر بیرون برود، نگاههای تحقیرآمیز مردان را باید تحمل کند. در حال حاضر، دختران تا صنف ششم اجازهی تحصیل دارند؛ بعد از آن، جامعه انتظار دارد که آمادهی ازدواج و خانهداری شوند.
دختران را به زور شوهر میدهند. اگر خوششانس باشند، با پسری جوان و همسن و سال خودشان ازدواج میکنند، وگرنه، با مردی ۶۰ یا ۷۰ ساله مجبور به ازدواج میشوند. بعد از ازدواج، حتی نامشان نیز به دست شوهر تغییر میکند. از انتخاب غذا تا پوشیدن لباس، همهچیز بسته به نظر شوهر است. زن باید موجودی بیاراده باشد، در غیر این صورت، بیآبرو و بدنام خوانده میشود. اگر دختری بتواند این فشارها را تحمل کند، ممکن است به انسانی سنگدل تبدیل شود؛ اما بسیاری نمیتوانند و سرانجام به خودکشی به عنوان گناهی بزرگ در جامعه، اما تنها راهی برای نجات، روی میآورند.
در افغانستان، بسیاری از زنان باردار دعا میکنند که فرزندشان پسر باشد، چون خوب میدانند که دختر بودن یعنی رنج و بدبختی و بیاحترامی. آنها زندگی نمیکنند، فقط نفس میکشند. من از کودکی، وقتی میدیدم از تولد پسرها جشن گرفته میشود، اما تولد دخترها غم و افسردگی میآورد، با خود عهد بستم که هرگز میان پسر و دختر تفاوت نگذارم. هرگز نگفتم «پسر بیاورد»، بلکه میخواستم فرزندم با هر جنسیتی، با احترام و فرصتهای برابر زندگی کند.
این عهد را در ۱۳ سالگی بستم؛ اما آنزمان هنوز از عمق ظلم این جامعه آگاه نبودم. سالها گذشت. زمانی اوضاع کمی بهتر شد. دختران به مکتب و دانشگاه رفتند؛ اما این تغییر موقت بود. پس از بازگشت طالبان، دوباره دروازههای آموزش بهروی دختران بسته شد. دوباره ازدواجهای اجباری رایج شد. خانوادهها از ترس ربوده شدن یا تجاوز، دخترانشان را به ازدواج زودهنگام مجبور کردند.
در این دوران، من هم شکستم. عهدی را که با خود بسته بودم، زیر پا گذاشتم. دعا میکردم که فرزندم پسر باشد. حتی از خدا خواستم هیچ دختری دیگر به دنیا نیاید و اگر آمد، زود بمیرد؛ چون در افغانستان، زندگی برای دخترها تبدیل به یک آرزو شده است.
برای نمونه داستانی از زندگی یک دختر 14 را اینجا نقل میکنم:
«من مینا هستم. در خانوادهای به دنیا آمدم که پسر را پادشاه میدانستند. ما چهار نفر بودیم: مادرم، پدرم، برادرم (که از من بزرگتر بود) و خودم. از وقتی یادم میآید، هیچوقت کسی من را در آغوش نگرفت. با من مثل یک چیز بیارزش و کثیف رفتار میکردند.
یادم هست شش ساله بودم. یک روز از پدرم خواستم برایم دستبند بخرد. همه دوستانم داشتند؛ اما او گفت: «تو به اندازهی یک دستبند هم ارزش نداری، آنوقت میخواهی برایت بخرم؟» اصرار کردم، و پدرم دستم را گرفت و بالای بخاری گرفت تا بسوزد. هرچه داد زدم که اشتباه کردم و دیگر نمیخواهم، گوش نداد. چند دقیقه بعد دستم را رها کرد و گفت: «حالا دیگه چیزی میخواهی؟» من با گریه فقط گفتم: «نه، نه، نمیخواهم.»
از آن روز به بعد زندگیام بدتر و بدتر شد. همهی خانوادهام علیه من بودند. وقتی ۹ ساله شدم، مرا به پیرمردی ۷۵ ساله فروختند. هنوز کودکی نکرده بودم که عروس شدم. بعد از ازدواج، در خانهی شوهرم مثل یک کلفت زندگی میکردم. یک سال بعد، در دهسالگی باردار شدم؛ اما چون سنم کم بود، بچه را از دست دادم. شوهرم مرا بهشدت لتوکوب کرد. از آن به بعد، لت کردن بخشی از زندگی روزانهام شده بود.
دو سال گذشت و دیگر باردار نشدم، چون شوهرم خیلی پیر شده بود. ثروتش را هم از دست داد. برای غذا به سختی میافتادیم. تصمیم گرفت مرا شبها به مردان دیگر بسپارد تا در قبال آن پول بگیرد، یعنی مرا مجبور به تنفروشی کند؛ اما من نپذیرفتم… و او را کشتم.»
این داستان واقعی است. اکنون آن دختر دچار بیماری روانی شده و فقط یک جمله را تکرار میکند: «تو را خدا بس کنید، بس کنید! گناه من چیست؟ اینکه دختر شدم؟! پس نمیخواهم زنده باشم… مرا بکشید تا راحت شوم!»
نویسنده: عاطفه جعفری