میگویند روز عشق، روزی است که دلها به هم نزدیکتر میشوند، روزی که عاشقان به یکدیگر هدیه میدهند و قلبها در هوای هم میتپند. اما برای من، روز عشق یعنی تو، مادر! تو که از لحظهای که چشمانم را به این دنیا گشودم، اولین عشقم شدی.
مادر! تو تنها کسی هستی که پیش از آنکه حتی مفهوم عشق را بفهمم، مرا عاشقانه دوست داشتی. تو پیش از آنکه زبان باز کنم، حرفهای دلم را شنیدی، پیش از آنکه راه رفتن را بیاموزم، مسیر زندگی را به من نشان دادی، پیش از آنکه سختیهای دنیا را درک کنم، برایم سپر شدی. مگر عشق جز این است؟ مگر عشق چیزی غیر از این است که کسی خودش را فراموش کند تا تو را داشته باشد، کسی که شبهایش را به بیداری بگذراند تا تو آرام بخوابی، کسی که برای تو، هزار بار و بیشتر، از خودش بگذرد؟
مادر، تو اولین و آخرین عشقم هستی.
همه در روز عشق از کسی میگویند که قلبشان را تسخیر کرده، از کسی که امید زندگیشان است؛ اما برای من، مادر، تنها تو شایستهی این کلمات هستی. هیچکس نمیتواند در قلب من جای تو را بگیرد. هیچ عشقی در دنیا به اندازهی عشق تو برای من واقعی نبوده است.
تو اولین نفری بودی که دستانم را گرفتی، اولین نفری که برای گریههایم دلنگران شدی، اولین نفری که لبخندم را دید و با تمام قلبش خوشحال شد. مگر چند نفر در این دنیا وجود دارند که بدون هیچ چشمداشتی، فقط و فقط برای شادی تو زندگی کنند؟ مگر چند نفر هستند که در شادی تو، جان بگیرند و در غم تو، بشکنند؟ تو همان عشقی هستی که هرگز مرا ترک نکرد، همان عشقی که حتی زمانی که ندانستم و نفهمیدم، کنارم ماند.
عشق یعنی تو، مادر!
همه از عشقهای پرشورشان مینویسند، از دلدادگیهای بیپایان؛ اما من، وقتی به عشق فکر میکنم، اولین تصویری که در ذهنم نقش میبندد، دستان مهربان توست. دستهایی که همیشه برای نوازش پیشانیام آماده بودند، دستهایی که موهایم را شانه میکردند، دستهایی که هزار بار اشکهایم را پاک کردند.
میگویند عشق واقعی، عشقی است که حتی در سختترین شرایط، پایدار بماند. اگر این درست باشد، پس مادر، تو حقیقیترین عشق این دنیا هستی. مگر کسی بیشتر از تو برای من رنج کشیده؟ مگر کسی به اندازهی تو برای خوشبختی من دعا کرده؟ مگر کسی مثل تو همیشه، در تمام لحظههای زندگیام، مراقبم بوده است؟
گاهی فکر میکنم که عشق، در قلب تو متولد شد. که اگر عشق در این دنیا معنایی داشته باشد، همان محبتی است که تو به من بخشیدی. عشق، یعنی نگاه پر از نگرانی تو وقتی بیمار بودم. عشق، یعنی لبخند تو وقتی موفق میشدم. عشق، یعنی فداکاریهایت، شببیداریهایت، دعاهایت، امیدهایت، تمام آن چیزهایی که شاید هیچوقت ندیدم اما همیشه حس کردم.
در روز عشق، دلم تنها برای تو میتپد، مادر!
میدانم که روزی بزرگ میشوم، میدانم که شاید مسیر زندگی مرا از تو دور کند؛ اما هیچ فاصلهای نمیتواند قلب مرا از تو جدا کند. حتی اگر در دورترین نقطهی این دنیا باشم، باز هم وقتی نامت را میبرم، قلبم گرم میشود. باز هم وقتی صدایت را میشنوم، آرام میشوم.
مادر! اگر روزی برسد که این دنیا تمام شود، اگر خورشید نتابد، اگر هیچ نوری در این جهان نماند، باز هم برای من، وجود تو کافی است. تو برای من تمام جهانی. اگر روزی از من بپرسند که در این دنیا چه کسی را بیشتر از همه دوست داشتهام، بیتردید نام تو را خواهم برد. اگر روزی از من بپرسند که قلبم برای چه کسی تپیده است، نام تو را زمزمه خواهم کرد. اگر روزی تمام عشقهای دنیا از بین بروند، باز هم عشق تو برای من جاودانه خواهد ماند.
تو همان عشقی هستی که هرگز پایان ندارد.
گاهی فکر میکنم که من چقدر کم برایت کردهام، چقدر کم دوستت داشتهام، چقدر کم به تو گفتهام که چقدر برایم عزیز هستی. کاش میتوانستم تمام آن لحظاتی را که بیتفاوت گذراندم، دوباره برگردانم. کاش میتوانستم هزار بار بیشتر دستانت را ببوسم. کاش میتوانستم تمام شبهایی را که تو بیخوابی کشیدی، برایت جبران کنم؛ اما میدانم که هیچ چیز، هیچ کاری، هیچ کلمهای، هرگز نمیتواند عشقی را که تو به من دادهای، جبران کند.
مادر، در روز عشق، وقتی دیگران به دنبال هدیهای برای عشقشان هستند، من میخواهم تنها یک چیز به تو بدهم: تمام قلبم را، با تمام احساسم، با تمام دوست داشتنی که در وجودم دارم.
مادر، تو تنها عشقی هستی که در هیچ طوفانی شکسته نمیشود، در هیچ دوریای کمرنگ نمیشود، و در هیچ زمانی تمام نمیشود. در روز عشق، وقتی همه از دلدادگیهایشان میگویند، من تنها نام تو را بر زبان میآورم. وقتی همه از بیقراریهایشان مینویسند، من از آرامشی که تو به من دادهای، سخن میگویم. وقتی همه از عشقهای ناپایدارشان شکایت میکنند، من از عشقی مینویسم که تا همیشه در قلبم جاودانه خواهد ماند.
نویسنده: بهار ابراهیمی