صبح سهشنبه بود. از خواب بیدار شدم، نگاهی به ساعت انداختم، ۶ صبح بود. آرام از بستر بلند شدم و به آشپزخانه رفتم. خواهرم در حال آماده کردن صبحانه بود. کنار خانوادهام نشستم، نان صبح را با آنها خوردم؛ اما ذهنم جای دیگری بود.
بعد از صرف صبحانه، رفتم تا آماده شوم. امروز قرار بود به کورس انگلیسی بروم. ساعت ۸:۴۰ صبح بود که با خانوادهام خداحافظی کردم و از خانه بیرون شدم. هوا سرد و خنک بود، خیابانها آرام به نظر میرسیدند. به خانهی دوستم راحله رفتم تا با هم راهی کورس شویم.
وقتی رسیدیم، با دوستان ما که در صنف بودند سلام و احوالپرسی کردیم. هنوز چند دقیقهای نگذشته بود که استاد وارد صنف شد. همه از جا بلند شدیم. استاد با لبخندی کوتاه سری تکان داد و گفت: «بشینید!» بعد از بررسی کارخانگیها، شروع به درس خواندن کردیم. همه چیز عادی بود، مثل هر روز.
درس که تمام شد، استاد کارخانگی جدیدی به ما داد و تأکید کرد که برای ارزیابی فردا آماده شویم. سپس، من و دو دوستم، راحله و زینب، از صنف بیرون آمدیم. آرام قدم میزدیم و گپ میزدیم. هوای سرد گونههای ما را سرخ کرده بود.
ناگهان صدای از یک مرد از پشت سرمان شنیدم. صدایی که چیزی در آن بود، نه عادی، نه معمولی. یک صدای دستوری.
برگشتم. یک موتر سفید را دیدم که کنار سرک ایستاده بود. دو مرد با لباسهای نظامی داخل آن نشسته بودند و ما را زیر نظر داشتند. نگاهشان… سرد بود، سنگین و تهدیدآمیز. قلبم به تپش افتاد.
راحله و نوریه ترسیدند و شروع به دویدن کردند. من هم باید فرار میکردم؛ اما پاهایم قفل شده بودند. گویا زمین زیر پایم محکم چسبیده بود. تمام وجودم از ترس یخ زد. یکی از مردها از موتر پایین شد و به سویم آمد.
دستانم را در جیب کُتی که بر تن داشتم فرو بردم، سعی کردم خودم را آرام کنم؛ اما قلبم دیوانهوار میتپید. مرد به من نزدیک شد و با لحنی که خون را در رگهایم منجمد میکرد، پرسید: «چی میخوانی؟ این کتابها دستت چی میکنند؟»
دهانم خشک شده بود. مغزم از کار افتاده بود. چیزی برای گفتن نداشتم، جز یک کلمه: قرآن».
چهرهاش بیتفاوت ماند. دوباره پرسید: در کدام مکتب درس میخوانی؟
با صدای لرزان گفتم: «در مکتب نمیخوانم. در خانهی دوستم درس میخوانم.»
سوالهایش یکی پس از دیگری میباریدند. من هم جواب میدادم، بدون اینکه حتی فکر کنم. هر کلمهای که از دهانم خارج میشد، احساس میکردم بیشتر در دام گرفتار میشوم. مغزم در دریایی از ترس غرق شده بود، حتی نمیتوانستم درست نفس بکشم.
سرانجام، مرد با نگاهی سنگین گفت: برو!»
این یک کلمه، برایم حکم آزادی داشت. نفس عمیقی کشیدم. دستانم را از جیبهایم بیرون آوردم و تند تند قدم برداشتم. با هر گام، حس میکردم که یک بار دیگر از مرگ گریختهام؛ اما هنوز ترس درونم زنده بود، مثل سایهای که هرگز رهایم نمیکرد.
وقتی به خانه رسیدم، همه چیز برایم تغییر کرده بود. دیوارهای خانه، صدای اعضای خانوادهام، حتی هوایی که تنفس میکردم، همه غریب و ترسناک به نظر میرسیدند. تصمیم گرفتم چیزی به کسی نگویم. نمیخواستم آنها را نگران کنم. نمیخواستم ترس، مانع رفتنم به کورس و دنبال کردن آرزوهایم شود.
اما شب، وقتی به رختخواب رفتم، افکارم مثل طوفانی در ذهنم چرخ میزدند. هرچه تلاش میکردم، نمیتوانستم این روز را فراموش کنم. چشمانم را بستم و در تاریکی، با خود عهد بستم: «باید این ترس را شکست دهم.
میدانستم که امید، تنها چیزی است که میتواند مرا از این سایههای تاریک نجات دهد.
روز بعد، چهارشنبه، وقتی به کورس رفتم، در دلم گفتم: «هیچچیز نمیتواند مرا از رویایم بازدارد.»
در آن لحظه تصمیم گرفتم که از ترسهایم عبور کنم، نگذارم سایهی وحشت بر زندگیام بیفتد. آن روز به من آموخت که ترس، دشمن اصلی من نیست. دشمن واقعی، تسلیم شدن است.
و من یاد گرفتم که حتی در تاریکترین لحظات، امید روشنایی زندگی و چراغی برای ادامه دادن است.
نویسنده: سهیلا اکبری