من از روزگاری سرد و سکوت مینویسم، از روزگاری که تقریبا همهچیز در حال فراموش شدن است. از بودنهایی که شاید خیلیها به ارزش آن زیاد فکر نکند؛ از بودنهایی که در آن زندگی متوقف شده بود و به جای جسم این بار روح دختران را زنده به گور میکنند. از آن زمانی که درهای آموزش را بر روی ما بستند و غذای روح ما را قطع کردند، از آن مینویسم. از این مینویسم من حس بریدگی دارم؛ بریدگی از هر آنچه که در هستی هست و تا همین چندسال پیش برای اکثر ما ارزش داشت. گویا زندگی را دیگر حس و معنی نمیتوانم. گویا نبض زندگی ضعیف میزند، طوری که فقط رنج آن را احساس میکنم و چتری سیاه آسمان را در بر گرفته تا دنیای ما را تاریک و تار کرده باشد.
اما نوری از آن میان درخشید. امیدی دوباره سبز شد. چراغی بر من محول شد تا با آن از میان انبوه تاریکیها راه خویش را دریابم. بله! من، یک دختر از افغانستانم، امروز بر چوکی دانشآموزی نشستهام! امروز آخرین روز امتحانات سالانهی من است. من قلم و کتابچه در دست دارم. من فکر میکنم و مینویسم! و من جریان دارم…!
وقتی من یک انسانم، کی میتواند جلوی کمال یک انسان را بگیرد؟ کی میتواند سد راه من شود؟ وقتی که من «هستم»، کی میتواند مرا حذف کند؟ وقتی من حتی به عنوان اشرف مخلوقات وجود دارم، هیچ کسی نمیتواند ارزش والای انسانیت را از من بگیرد.
همیشه نور و نویدی در سیهترین شبها وجود دارد. نور نویدبخش من در این تاریکیها مکتبی است که در آن درس میخوانم و استادانی که راهنمای من در این دشواریها هستند. این سال هرچند آنچنان که باید نبود؛ اما من بیشتر آموختم. به زمین خوردن و قویتر بلند شدن را، تسلیم نشدن و ادامه دادن را آموختم که هر لحظه، هر چالش و هر شکست، درسی برای ساختن من است. فهمیدم که در برابر مشکلات باید از درون خود قوت بگیرم و هیچگاه به ظاهری که دنیا از من میبیند اهمیت ندهم. تصمیم گرفتهام که مسیرم را خودم بسازم و در این مسیر هیچ چیزی نمیتواند مرا متوقف کند. حتی زمانی که از من خواسته میشود که به خانه برگردم و از تحصیل دست بکشم، میدانم که این خواستهها نمیتوانند مرا از اهدافم بازدارند.
بسیاری تسلیم شدند و از حق خود که همانا کسب علم، آگاهی و آزادی است، گذشتند. آری! سختترین مورد آن است که مصلحت را بر حقوق خود، سکوت را بر حرف و سخنهای خود و آسایش را بر تلاش خود ترجیح دادند. با این حال، من دست نکشیدم و محکمتر از قبل ادامه دادم، ادامه میدهم.
من دختر شانزده سالهی جهان امروزی و انسان فردای کشور و جهان هستم. غفلت من، غفلت آیندهی کشور و جهان است. جهل من، جهل آیندهی کشور و جهان است. پیشرفت من، پیشرفت آیندهی کشور و جهان است. علم و کمال من، همه برای امروز و آیندهی کشورم و جهان است. شاید طالبان و امثال آنان بتوانند این را نادیده بگیرند؛ ولی من هرگز نمیتوانم نادیده بگیرم! من کار میکنم. من با گذشت هر لحظه سعی میکنم از لحظهی قبل قویتر، داناتر، عاقلتر و کاملتر باشم و به اهداف و آرمانهایم نزدیکتر شوم و به آن برسم. این خدمت من به جهان است که هیچ کسی نمیتواند مرا متوقف کند. هر گامی که به سوی علم و آزادی برمیدارم، همان گامی است که به سوی عدالت و برابری برداشته میشود. من نمیتوانم بایستم، چون نمیتوانم ظلم و بیعدالتی را بپذیرم.
آرزوهایم دیگر محدود به یک فضای کوچک و تاریک نیست. من به جهانی بزرگ و روشن نگاه میکنم. این امید من است که میسازد و همچنان به حرکت ادامه میدهد، حتی وقتی همهچیز متوقفشده به نظر میآید، من به آیندهای فکر میکنم که در آن تمامی دختران و زنان فرصت برابر برای رشد و شکوفایی دارند، به جامعهای که در آن هیچکس به خاطر جنسیت، نژاد یا قومیت از حقوق انسانی خود محروم نخواهد شد. این امیدی است که مرا به جلو میبرد و هیچ قدرتی نمیتواند آن را خاموش کند. من ایمان دارم که تغییرات بزرگ از دل همین لحظات به ظاهر کوچک شکل میگیرد و من در این مسیر تا انتها خواهم ایستاد. جهان و آینده در دستان من است و من هرگز نمیگذارم که این فرصتها از دست بروند.
“در ناامیدی بسی امید است
پایان شب سیاه سفید است”
نویسنده: گلبهار حسنی