دست و پا زدن برای بیشتر زیستن!

Image

دستم را سایبان کرده بودم و قدم‌هایم را تندتر برمی‌داشتم تا زودتر به خانه برسم. تلاش داشتم مانند هر عابر دیگر از زیر سایه‌ی درختان کنار جاده راه بروم تا گرما کمتر آزارم دهد.

در این گرمای سوزان، بازار باز هم شلوغ بود و هر کس می‌کوشید لقمه نانی برای فامیل و فرزندانش فراهم کند. در این میان، زنی با چادر سیاه توجه مرا به خود جلب کرد. او سبزی‌فروش بود و بساطش را کنار جاده روی زمین پهن کرده بود. کسی چه می‌داند روزگار چه بر سرش آورده است که پایش را تا کنار جاده‌های داغ بازار کشانده است.

چند قدمی از کنارش گذشته بودم که صدای گرفته‌اش مرا میخکوب کرد. با لحنی کاملاً وطنی برای فروش سبزی‌هایش زبان گشوده بود. دوباره برگشتم و یک دسته نعناع تازه برداشتم. همین که خواستم قیمتش را بپرسم، او پیش‌دستی کرد و پرسید: «آب داری؟»

بوتل آبم را از کوله پشتی بیرون آوردم و به او دادم. از سرکشیدن آب معلوم بود که ساعت‌هاست چیزی ننوشیده است. با تمام شدن آب گفت: «لازم نیست پول سبزی بدهی، همین آبت کافیست.» اصرار کردم پولش را قبول کند. پس از پرداخت پول خداحافظی کردم، اما چهره‌ی زن چادرسیاه در ذهنم جا خوش کرد. در طول روز هر از گاهی فکر می‌کردم چرا باید او در آن سن سبزی‌فروش باشد؟

فردای آن روز، ناخودآگاه چشمم به دنبال زن چادرسیاه بود. دوباره در همان جای قبلی نشسته بود. امروز سبزی‌های بیشتری فروخته بود. نزدیک رفتم، سلام کردم و جویای حالش شدم. سر تکان داد و گفت: «همین زنده بودن و سلامتی خودش نعمت است.»

بی‌مقدمه پرسیدم: «شوهر و فرزندانت کجا هستند که تو باید در این سن سبزی‌فروشی کنی؟» آهی کشید. از نگاهش معلوم بود دلش می‌خواهد حرف بزند؛ انگار هفته‌ها و ماه‌ها به دنبال کسی می‌گشته تا قصه‌اش را بگوید و از بار سنگین ناگفته‌هایش کم کند. گفت: «شوهرم بیمار است و من تلاش دارم پرستاری خوبی برایش باشم. با پول سبزی‌فروشی میوه و دوا می‌خرم. دو سال است که دیگر توان کار کردن ندارد. بیماری او را از پا انداخته است. بعد از بیماری‌اش من به سبزی‌فروشی رو آوردم. این سبزی‌ها را خودم در باغچه‌ی خانه پرورش می‌دهم و برای فروش می‌آورم.» با لبخند ادامه داد: «باز هم خدا را شکر، نان شب و روزمان پخته می‌شود.»

پرسیدم: «فرزند داری؟» لبخند زد تا جلو اشک‌هایش را بگیرد و گفت: «بلی، دو پسر دارم. سرشان سلامت باشد، زندگی‌شان خوب است. سقفی بالای سر دارند و نان برای خوردن. این تمام آرزوی من برای هر دو فرزندم است.» پرسیدم: «پس آن‌ها کجا هستند؟» گفت: «با خانم و فرزندان‌شان جدا از ما زندگی می‌کنند. احوالی از حال‌شان ندارم، اما شاید بهتر از ما باشند.»

گفتم: «برایت سخت نیست؟» در حالی‌که مشغول مرتب کردن سبزی‌هایش بود، گفت: «تا وقتی زنده باشم و زندگی کنم می‌توانم نانی برای خودم و شوهرم پیدا کنم.» سرش را بلند کرد و گفت: «من خوبم دخترم!»

من رفتم و روزها پشت هم گذشت. هر روز جویای حال زن چادرسیاه می‌شدم. به بوتل آب من عادت کرده بود. اما یک هفته اخیر خبری از او ندارم و دیگر در جای قبلی‌اش نیست. امیدوارم گرمای هوا، دردهای جسمی و روحی و فقر توانش را نگرفته باشد.

امشب در خواب دیدمش. با همان چادر سیاه کنار سرک سبزی می‌فروخت. او از اول هم در دعاهایم بود. برایش دعا می‌کنم که خوب و سالم باشد، برای شوهرش سلامتی می‌خواهم. اگر هم به‌خاطر بیماری رخت سفر بسته باشد، برایش بهشت برین آرزو دارم. ان‌شاءالله آخرت‌شان با سعادت باشد.

نویسنده: فرشته سعادت

Share via
Copy link