شاید بخواهم بگویم: چرا همیشه من؟ چرا همیشه ما دختران؟ چرا همه فقط از جنبههای منفی به ما نگاه میکنند؟ چرا جامعه، خانواده، کشور و هر گل خاردار فقط میخواهند ما را آزار بدهند؟ آیا سهم من از زندگی فقط ناراحتی، اسیر بودن و دیدن بسته شدن دروازههای آیندهام است؟
از این میترسم که روزی برسد که به من بگویند: دختر، دیگر بس است! اینقدر جنگیدن تا به کی؟ دیگر کبود شدهای، بس است! و بگویند سرنوشتت همین است. این کابوس وحشتناکیست که رویاهایم را اسیر کرده است. اگر از احساس پاک و زلال دخترانهام سخن بگویم، میگویند چربزبانی نکن. اگر از دردهای خود حرف بزنیم، میگویند چقدر ضعیفهستید که نمیتوانید هیچ چیز را تغییر بدهید. اگر بخواهیم برای خود تصمیم بگیریم، میگویند عقل دختر کم است. اگر بگوییم که به ما هم فرصت آموزش برابر با پسران را فراهم کنید، میگویند که دختران برای خانهداری باید آماده شوند. اگر بگوییم که ما هم به اندازهی مردان در ساختن جامعه مسوولیم، میگویند که زنان نسبت به مردان ضعیفاند و…
ما از این جامعهی سختگیر، بارها پسزده شدهام. روزی را بهخاطر میآورم که همصنفانم (پسران) با خوشحالی پارچههای مکتبشان در آخر سال را میگرفتند. من، از صحن حویلی مکتب فقط جاری شدن اشکهایم را میدیدم. آن روز، با اصرار من، دوستانم همراهم به مکتب رفتند. چون مکتب، نمرات سال آخر را اعلام میکرد و آنها توانسته بودند یک پله از نردبان علم بالا بروند. اما صحنههایی که با آن روبرو شدم، نه تنها برایم خوشایند نبود، بلکه مرا دلتنگ خاطرات خوب گذشتهام کرد.
وقتی نوبت به صنف ما رسید، همصنفانم رفتند تا پارچههایشان را ببینند. واقعاً خوشحال بودند، چون همه نمرات عالی گرفته بودند. در قلبم، آتشی روشن شد. من هم زحمت کشیده بودم، تا نیمههای شب با معادلات ریاضی سروکله زده بودم.
اما سهم من چه بود؟ شاید فقط این بود که با نگاه اسارت، موفقیت آنها را تماشا کنم. آن روز شاید برای پسرها روز شادی بود، اما آنها نفهمیدند که در دل ما دختران چه غوغایی برپا شده بود. ما هم درس خوانده بودیم. ما هم برای بهترین بودن، زحمت کشیده بودیم. شاید برای آنها روز جشن بود؛ اما برای من، آن روز از یک عزای بزرگ بدتر بود. روزی بود که از رویاهایم گذشتم؛ رویاهایم را در صحن حویلی مکتب دفن کردم.
واقعاً دیگر کاری از دستم برنمیآمد جز گریه کردن. آنقدر گریه کرده بودم که انگار چشمانم خون میبارید. آن روز، روزی دشوار و دلخراش بود. بعد از دیدن آن صحنه، که هیچ دختری در جمع فارغان صنف هفتم دیده نمیشد، خسته، مانده و بیزار از همهچیز به خانه برگشتم. از درون شکسته بودم. از خودم پرسیدم: بینظیر، آیا درد داری؟
دفتر خاطرات نایابم را دیدم که با ناراحتی نگاهم میکرد. قلم را برداشتم و سراغش رفتم. در عجبم که چطور توانست آنهمه درد را که برایش نوشتم، تحمل کند. اما واقعاً خوشحالم که در این روزهای سخت و پر از فراز و نشیب، تنها دلگرمیام نوشتن است.
این داستان، تنها داستان یک روز من است. ما دختران، هر روز، داستانهای ناگفته و پنهانی داریم که کسی نیست آنها را بشنود. بعد از بسته شدن مکتبها و روی کار آمدن دولت جدید، تنها کسانی که واقعاً آسیب دیدند، ما دختران بودیم. هر روز، هماهنگ شدن با قوانین جدید پوشش، طوریست که انگار صد سال گذشته است. واقعاً خستهام، از استرسی که نکند به پوششم گیر بدهند، به من توهین کنند یا به مشکل بزرگتر از این گرفتار شوم. چه میدانم اینجا هیچچیزی دست خودم آدم نیست و اختیار همهچیز از ما گرفته شدهاست.
روزی هزار بار مردهام. اما همیشه به آیندهی روشن و زندگیای که با طراحی خلاقیتهای دخترانهام بسازم، امیدوارم. هر روز میجنگم تا بهتر شوم؛ تا دیگر کسی به من نگوید: تو دختری، این کار را بکن، آن کار را نکن.
خورشید زیباست؛ با هر طلوعش میگوید: دختر، تلاش کن! تو میتوانی! آینده زیباست و من هم انگیزه دارم برای ادامه دادن. ادامه میدهم، راه نیمهتمام خودم را کامل میکنم. ما هم روزی این فرصت را خواهیم داشت که بر خطخطیهای روزگار، خطی بکشیم. من به قدرت قلمهایم اطمینان کامل دارم؛ با رقصاندن قلمهایم، دنیایم را تغییر میدهم و با ساز قشنگ آگاهی، سرود آگاهی را میسرایم. این وعدهی ما برای آینده است و آن زمان خیلی دیر نیست.
نویسنده: بینظیر رضایی