میگویند: «کوه به کوه نمیرسد، اما آدم به آدم میرسد.»
این جمله را سالها پیش شنیده بودم، در جاهایی خوانده بودم؛ اما راستش را بخواهید، درست درکش نکرده بودم، معنایش را نفهمیده بودم.
وقتی در صنف ششم مکتب بودم، معلمی داشتیم که بسیار شوخطبع بود. گاهی شعرهایی میسرود، گاهی هم اشعار شاعران دیگر را برای ما میخواند و ما با لذت به صدایش گوش میدادیم. او رفتاری بسیار خوب و مناسب با شاگردان داشت و ما از اخلاق نیکویش راضی بودیم.
او در مکتب، مضمون کمپیوتر را به ما تدریس میکرد؛ گاهی درسها را نوت و گاهی هم بهصورت عملی آموزش میداد.
دستخط استاد، ساده و معمولی نبود؛ بهنظر من بسیار زیبا و منحصربهفرد بود. هرچند سلیقهها متفاوتاند؛ اما بیشتر دانشآموزان آرزو داشتند که خطشان مانند استاد شود.
یادم هست روزی، که در صنف درس نداشتیم و همه نشسته بودیم، استاد گفت: «میخواهم برایتان شعری بخوانم.» و اینگونه آغاز کرد:
«از قضا روزی اگر حاکم این شهر شوم
خون صد شیخ به یک مست فدا خواهم کرد
در میان خانهی کعبه دو میخانه به پا خواهم کرد
تا که مردم نگویند، مستان ز خدا بیخبرند»
وقتی استاد این شعر را خواند، واقعاً لذت بردم. خیلی به دلم نشست. از او خواستم دوباره بخواند و او هم با مهربانی دوباره خواند.
روزها گذشت و سال آموزشی به پایان رسید. امتحانها را سپری کردیم و نتایج هم اعلام شد. هر کس نتیجهاش را گرفت و بهسوی خانههایشان رفت. اینگونه از صنف ششم خداحافظی کردیم.
راستش را بخواهید، امیدوار بودم روزی دوباره دوستان و معلمانم را ببینم؛ اما نمیدانستم سرنوشت چگونه برایم رقم خواهد خورد.
در آغاز سال بعد، خبرهای بدی شنیدم و اتفاقات ناخوشایندی دیدم. اینگونه بود که با چهرهی واقعی دنیا، مردمانش و حادثههایش آشنا شدم. دیگر نه دوستانم را دیدم و نه همصنفیها و استادانم را.
به باور من، دوران مکتب، شیرینترین دورهی زندگی انسان است، همانگونه که برای من بود. همیشه در آرزوی دیدار دوبارهی همصنفیها و استادانم بودم.
زمان زیادی گذشت، تا اینکه یک روز، استاد شاعر و خوشسخن خود را دیدم. اول شک کردم؛ اما وقتی صحبت کرد، مطمئن شدم خودش است. از یکی از دوستانم پرسیدم: «این استاد، هنوز درس میدهد؟» و گفت: «بلی.» خیلی خوشحال شدم.
وقتی از صنف بیرون شدیم، استاد همزمان از صنف دیگری بیرون آمد. به هم نگاه کردیم. من او را شناختم؛ ولی او مرا نشناخت. تا اینکه روز بعد، استاد وارد صنف ما شد و درس را آغاز کرد. من کمی دیرتر از شروع درسها به مکتب آمده بودم، شاگردان دیگر سه یا چهار هفته زودتر آمده بودند. بههرحال، زمان گذشت.
پس از چند روز، استاد به من نگاه کرد و گفت: «چهرهات آشناست.»
گفتم: «قبلاً شاگردتان بودم.»
همان لحظه بود که یقین پیدا کردم این جمله حقیقت دارد: «کوه به کوه نمیرسد، ولی آدم به آدم میرسد.»
امیدوارم شما عزیزان هم به چیزهایی که دوستشان دارید، یا به کسانی که برایتان عزیزند، برسید. همیشه حرمت معلمانتان را نگه دارید و قدردان زحماتشان باشید.
نویسنده: ذکیه موسوی