دیگر به کلمه‌ی «چانس» باور ندارم

Image

نمی‌دانم چه چیزی بنویسم؛ «انا لله و انا الیه راجعون» یا «تبریک». فقط می‌توانم قصه‌ی خودم و خانواده‌ام را برای جنگل تعریف کنم، برای پرنده‌هایی که آن را با خود به آسمان ببرند و هرگز به زمین بازنگردانند، یا برای ماهی‌هایی که غم‌ها را در زیر آب شست‌وشو دهند، یا برای حیواناتی که تند می‌دوند تا این حالت را از من بگذرانند.

اما باید قصه‌ی امروز را بنویسم؛ شاید نوشتنش مایه‌ی دلگرمی و خنکای دلم شود. صبح، هنوز آفتاب طلوع نکرده بود که در درگاه خداوند دعا کردم: «خدایا! امروز روز چانس باشد، روز لبخند و خوشی، روزی نیکو، باحال، سرشار از برکت و تبسم.»

خیلی خوشحال بودم. چند چادر را امتحان کردم تا در ویدیو قشنگ‌تر ظاهر شوم. بالاخره تصمیم گرفتم چادر آبی را با مانتوی سیاه بپوشم.

با لبخند خانه را ترک کردم و به‌سوی کلاس «امپاورمنت» راه افتادم. بعد از چند دقیقه به مقصد رسیدم. وارد صنف شدم؛ تعدادی از دانش‌آموزان آمده بودند و در جای مشخص‌شده نشسته بودند. من هم کیفم را گذاشتم و به اداره رفتم تا حضور و غیاب شوم.

درس شروع شد. قرار بود در تالار بزرگ به‌صورت امتحانی صحبت کنیم. در آغاز، همه برای بررسی میکروفون و دوربین احوال‌پرسی می‌کردند. از فرصت استفاده کردم و من هم احوال‌پرسی کردم. خیلی خوشحال بودم؛ اعتمادبه‌نفسی داشتم که قرار است فردا در آنجا صحبت کنم. امید و باور در دلم زنده بود.

بعد از اینکه تمرین شروع شد، از مسئول کلاس خواستم که من اول صحبت کنم و بعد نوبت را به دیگران بدهم.

اما در همان‌جا، همه‌ی امید و باورم شکست؛ آن‌چنان که دیگر قابل ترمیم نبود. انگار سقف صنف روی سرم فروریخت و اعتماد و باورم نسبت به برنامه نابود شد. با خودم می‌گفتم: «ای کاش آن روز از استاد رویش پرسیده بودم که آیا می‌توانم صحبت کنم یا نه. اگر می‌گفت نه، امروز سکوت می‌کردم و این‌قدر ناراحت نمی‌شدم.»

بی‌اختیار پاهایم سست شد و دوباره نشستم. پدرم تماس گرفت؛ در اولین تماس اصلاً متوجه حرف‌هایش نشدم. ذهنم هنوز درگیر همان شکست بود.

جلسه که تمام شد، خودم را به‌سختی به خانه رساندم. در تمام مسیر، با خود فکر می‌کردم:

ـ آیا واقعیت دارد؟

ـ آیا واقعاً من نمی‌توانم صحبت کنم؟

ـ آیا این همان روز چانس من بود؟

وقتی وارد خانه شدم، کسی جز خواهرم آنجا نبود.

او گفت: « دختر کاکای‌ ما فوت کرده.»

اول فکر کردم شوخی می‌کند، اما حقیقت داشت. پدرم و کاکاهایم با هم جنازه را دفن کردند… همراه با همه‌ی اعتماد و باورهای این دختر.

او تازه شش ماه بود که به این دنیای بی‌مروت پا گذاشته بود. تنها دلداری کاکایم بود. همه او را دوست داشتند و او ملکه‌ی قلب همه‌ی خانواده بود.

به یک اتاق نگاه می‌کنی، از خوشی زیاد می‌رقصند برای نوه‌ی جدید خانواده. در اتاقی دیگر، از دست دادن دختربچه‌ای شش‌ماهه اشک بر گونه‌ها جاری کرده.

نمی‌دانم در کجای این خانه پنهان شوم؛ جلوی اشک کدام را بگیرم؟ اشک خوشی مهم‌تر است یا اشک از دست دادن فرزند؟ اما اشک امروزِ این دختر، از همه دردناک‌تر بود.

من که امروز دل‌شکسته و ناامید بودم، از همه بیشتر گریه کردم. حتی در زمان مرگ پدربزرگم این‌قدر نگریستم. امروز تمام روز برایم عزاداری بود. قلبم سنگین بود و دنیایم پر از بی‌اعتمادی و ناامیدی.

زمان برایم سنگین و کند می‌گذشت. از خانه، مکتب، اطرافیانم… از همه چیز خسته شده بودم. به بازار رفتم. پیاده راه رفتم، بی‌هیچ هدف خاصی. حتی نیازی به خرید سبزی نداشتم؛ فقط برای سرگرمی این کار را کردم.

شاید این داستان تمام امروزِ من باشد…

برمی‌گردم به همان «خودم» که این روز را «روز چانس» نامیده بود، روزی که قرار بود لبخند بزند، روزی که برایش دعای خیر کرده بود. اما پایان این روز، تلخ بود.

اکنون به پایان روز رسیده‌ایم، اما پایان ناراحتی‌ها و ناخوشی‌ها نیست.

تا کی باید این وضعیت را تحمل کنم؟

تا کی باید کنار بیایم؟

آیا این روزها به‌زودی خواهند گذشت؟

جواب تمام این پرسش‌ها شاید فردا باشد.

نمی‌دانم چرا، اما هنوز امیدی نسبت به فردا در دلم زنده است. امیدی که پر از موفقیت و آینده‌ی روشن است.

امیدی که همیشه همراه من است.

هرچند زمان کند و آهسته بگذرد، من سرعت می‌گیرم، حتی اگر فاصله‌ها زیاد باشد.

باورم نسبت به «چانس» برای همیشه از بین رفت. ما انسان‌ها بیشتر از آن‌چه باید، به شانس باور داریم.

در حالی که در زندگی، چیزی به‌نام «چانس» وجود ندارد.

اگر موفقیتی هست، از شانس نیست؛ از پشتکار انسان‌هاست.

نویسنده: سلونیا سلحشور

Share via
Copy link