روزی که از آن لذت بردم

Image

امروزم را با صدای زنگ هشدار گوشی‌ام آغاز کردم. با شنیدن آن بیدار شدم و پس از انجام کارهای اولیه، برای خودم و برادرم چای دم کردم. خوردن چای صبح با شوخی و خنده‌های من و برادرم همراه بود. پس از آن، خود را برای رفتن به صنف صبح‌گاهی آماده کردم.

امروز واقعاً هوا عالی بود؛ آسمان صاف و آبی، هوای تازه و بادهای ملایم که واقعاً مرا خوشحال می‌کرد. چون چند دقیقه زودتر آماده شده بودم، کمی وقت داشتم. در دهلیز نشستم، دروازه را باز گذاشتم و از هوای زمستانی و نسیم صبح‌گاهی لذت بردم. از خداوند سپاس‌گزار شدم برای روزی دیگر، برای فرصتی دوباره برای زندگی و پیشرفت.

وقت رفتن فرا رسید. من و برادرم با گفتن “بسم‌الله” از خانه بیرون شدیم. پس از طی مسافتی، به کورس رسیدم. وارد صنف شدم؛ تعدادی از شاگردان حاضر بودند. به آن‌ها سلام دادم و در جای خود نشستم. امروز در صنف صبح‌گاهی چند مهمان داشتیم. درس با پرسش و پاسخ میان مهمانان و شاگردان سپری شد و به پایان رسید. پس از آن، وارد صنف بعدی شدم.

در آغاز درس، استاد ما گفت: «از زندگی لذت ببرید و لحظه‌ها را با چیزهای کوچک و بی‌ارزش خراب نکنید.» او همیشه نکات ارزشمندی را به ما یاد می‌دهد که باعث درک بهتر زندگی‌ می‌شود.

درس‌های امروز آغاز شد و ما با اشتیاق به یادگیری پرداختیم. ساعت‌های درسی یکی‌یکی گذشتند تا اینکه زنگ رخصتی به صدا درآمد و شاگردان آماده‌ی رفتن شدند. من به جلسه نویسندگی رفتم. بعضی از دوستانم نیز آنجا بودند.

جلسه آغاز شد. پس از گفتن چند خبر، متن‌های دوستان را شنیدیم و مورد نقد و بررسی قرار دادیم. جلسه هم به پایان رسید. بعد از گرفتن عکس دسته‌جمعی، هرکدام راهی خانه شدیم؛ اما من باید جایی می‌رفتم، بنابراین قدم‌هایم را تند کردم و راهی مقصد شدم.

دلیل اصلی‌ام برای نوشتن ژورنال امروز، هوای زیبای آن بود. واقعاً با تمام وجودم از آن لذت بردم. قدم زدن در مسیر، برایم بسیار خوشایند و لذت‌بخش بود. حال و هوای امروز مرا آب‌وهوا تغییر داد.

در مسیر، از دیدن مردم کشورم خوشحال شدم؛ از دختران کوچک با کیف‌هایی روی شانه، که در راه مکتب بودند، بسیار لذت بردم. مردم هرکدام مشغول کارهایشان بودند؛ دکانداران در مغازه‌ها، خیاطان پشت چرخ خیاطی، رهگذران در حال عبور، دست‌فروشان با چرب‌زبانی مشتری جلب می‌کردند و راننده‌ها با دقت موترهای‌شان را هدایت می‌کردند.

و من بودم که از دیدن این همه زندگی، لذت می‌بردم. گاهی به پاها و کفش‌هایم نگاه می‌کردم و در دل می‌گفتم: «خدایا شکرت، برای این همه زیبایی که به من داده‌ای. شکر برای اینکه مرا لایق دیدن این روز زیبا دانستی و به من شانس تجربه آن را بخشیدی.» شاید شما هم چنین لحظه‌هایی را تجربه کرده باشید که از ته دل، شکرگزاری کرده باشید.

پیاده‌روی امروز، مرا شاد و پرانرژی کرد. تشویقم کرد تا بیشتر تلاش کنم، به آرزوها و اهدافم برسم و به دیگران هم در این راه کمک کنم.

پس از پیاده‌روی عالی، به جایی که می‌خواستم رسیدم. امروز من و خانواده‌ام مهمان مادرکلانم بودیم. با سلام وارد مجلس شدم، احوال‌پرسی کردیم و چون غذای چاشت آماده بود، دست‌هایم را شستم و شروع به صرف غذا کردم. سپس خدا را شکر گفتیم و سفره را جمع کردیم. بعد از غذا، چای آوردند و نوشیدیم. چون باید دوباره به کورس می‌رفتم، زودتر چایم را نوشیدم و راهی شدم.

درس بعدی هم شروع شد. جریان درس با قصه‌های دخترها پایان یافت. پس از خداحافظی، راهی خانه شدم. وقتی رسیدم، خانواده‌ام هم برگشته بودند. کمی استراحت کردم و سپس به نوشتن کارخانگی‌ام پرداختم. شب فرارسید. بعد از اذان، نماز را خواندم و دوباره مشغول نوشتن شدم.

پس از تمام شدن کارهای خانگی، غذای شب را در کنار خانواده عزیزم صرف کردیم. در جریان غذا گفت‌وگو کردیم، خندیدیم و لحظاتی خوش داشتیم. غذا تمام شد و سفره را جمع کردم.

سپس رمان خواندم. بعد به واتساپ سر زدم و خواستم ژورنال امروز را بنویسم تا خاطرات و شادی‌های این روز زیبا را ثبت کنم.

در پایان، درس بزرگی که امروز آموختم این بود که همیشه زندگی را با نگاه مثبت ببینیم؛ با مشکلات روبه‌رو شویم و برای پیشرفت تلاش کنیم. نه تنها پیشرفت خود، بلکه پیشرفت مردم‌ خود، کشور خود و دنیای‌ خود را هم بخواهیم. همیشه شکرگزار خدا باشیم برای نعمت‌هایی که داده و قدر داشته‌های خود را بدانیم؛ از جمله خود را، با همه نقص‌ها و کاستی‌ها دوست بداریم.

نویسنده: ذکیه موسوی

Share via
Copy link