رویای سپیدِ ناتمام؛ روزی که همه‌چیز تمام شد

Image

من لیلا نوری هستم. در یکی از شهرهای افغانستان زندگی می‌کنم. وقتی کودک خُردسالی بودم، همیشه رویایم این بود که در آینده‌ی یک داکتر شوم. گویا پوشیدن آن لباس سپید، همچون لباس سفید عروس، بر تن من با شکوه و زیبا جلوه‌گر می‌شد و من خود را خاص‌ترین انسان روی زمین می‌دیدم.

در آن روزهای کودکی، تحقق یافتن آن رویاها برایم خیلی آسان به نظر می‌رسید. تصورم از آینده این بود که بعد از فراغت از مکتب و سپری کردن امتحان پُرچالشِ کانکور، وارد دانشگاه شده و در رشته‌ی دل‌خواهم به تحصیل ادامه می‌دهم؛ اما وقتی بزرگ شدم و شناخت بهتری از خودم، اهداف و رویاهایم پیدا کردم، به نقطه‌ی عطفِ استراتژی کودکانه‌ام رسیدم، آن‌جا که قرار بود از مکتب فارغ شوم و به استقبال آمادگیِ کانکور بروم، ناگهان دروازه‌ی مکاتب و تمام مراکز آموزشی به روی من و هم‌قطارانم بسته شد. شوربختانه، آن استراتژی کودکانه یک‌باره به خاک سیاه نشست و نابود شد.

مدت‌های زیادی بعد از آن، قادر نبودم خودم را در آینده تصور کنم. چون امروزم همان فردایی بود که دیروز تصویر زیبایی از آن در ذهن داشتم که حالا به یک زیباییِ تحقق‌ناپذیر تبدیل شده بود. در حقیقت، فروپاشیِ غم‌انگیزِ استراتژی کودکانه‌ام زمانی که سازِ غم به صدا درآمد، از یک ظهرِ داغ شروع شد. ساعت دوازده و نیمِ ظهر بود. بعد از ادای نماز و خوردن نان چاشت، مروری بر یادداشت‌های کوتاهی که از ادبیات دری بیرون نویس کرده بودم، کردم. ساعت دوازده و پنجاه دقیقه، خانه را به قصد مکتب ترک کردم.

 روزهای امتحاناتِ چهارونیم‌ماهه‌ی مکتب بود و آن روز امتحان ادبیات دری داشتیم. احساس می‌کردم به اندازه‌ی کافی آماده‌ام؛ اما هنگام ورود به مکتب، شاهد هرج‌ومرجی عجیب شدم. مدیر، استادان و دانش‌آموزان، آشفته و نگران، هرکدام به سمتی می‌دویدند. وقتی به صنف رسیدم، فهمیدم که جبهه‌ی مقاومت شکست خورده و آن سپید‌پوشان بخت برگشته، به شهر نفوذ کرده‌اند. امروز، آخرین روز حضور ما در مکتب بود و باید برای همیشه آنجا را ترک می‌کردیم.

به اداره‌ی مکتب رفتم. دیدم همه‌ی استادان، شاملِ مدیر و سرمعلم، آن‌جا جمع‌اند. قرار شد امتحانِ هفت مضمون را در همان یک روز برگزار کنند! گذراندنِ هفت امتحان در یک روز، واقعاً حیرت‌آور بود.

یکی از استادان ما، از من خواست حاضری را برداشته، از دانش‌آموزان حاضری بگیرم. سپس هفت بستهٔ ورقِ A4 (هر بسته ۳۳ برگ) به من داد تا بین شاگردان پخش کنم. آن روز باید شش مضمون دیگر، شامل ادبیات، امتحان می‌دادیم. به عنوان نماینده‌ی صنف، سرم گیروبار بود. سوال‌های ازپیش‌طراحی‌شده به سطلِ زباله رفتند و معلمان در کمتر از یک ساعت، سوالاتِ جدیدی طرح کردند. برای هر امتحان فقط ۳۰ دقیقه وقت داشتیم. شاگردان ابتدا فریاد زدند که نمی‌توانند هفت امتحان را در یک روز بدهند، اما با قولِ استادان که سوالات آسان است، ساکت شدند.

آن روز، اضطراب مثل سایه‌ی سیاهی همه‌جا را گرفته بود. من مسئول پخش و جمع‌آوری برگه‌ها بودم. عصر، حدود ساعت شش، به خانه برگشتم، اما ذهنم پر از سوال‌های بی‌جواب بود: “آیا ما دختران واقعاً دیگر نمی‌توانیم مکتب برویم؟”

بعد از مدتی وقتی نتایج اعلام شد، خوشبختانه من بازم در صدر درجات بودم و فیصدی ام بلند تر از هم صنفانم بود.

اما، مکاتب برای دخترانِ بالاتر از صنف ششم بسته شدند. ما با حجابِ افراطی در سال ۱۴۰۱ از صنف یازده فارغ‌التحصیل شدیم؛ اما دیگر اجازه‌ی ادامه‌ی تحصیل نیافتیم. به ما اعلام کردند تا امر ثانی به مکتب برنگردیم. از آن زمان حالا چهار سال است منتظر آن “اطلاعِ ثانوی” هستیم که هرگز نمی‌آید.

*تازه فهمیدم آینده واقعاً غیر قابل پیش‌بینی است، به خصوص وقتی که سرنوشت تو دست دیگران باشد.

نویسنده: لیلا نوری

Share via
Copy link