رویای مخلصانه‌ی مادران این سرزمین

Image

مادرم زنی است با لطافت و مروت که هزاران آرزو و رویا در سر می‌پروراند. امیدهایی را همچون دانه‌ای گندم در دل خود دفن کرده و آبیاری می‌کند. با شوق و اشتیاق نگاهی به دفترچه‌ام می‌اندازد و همچون شاه‌دخت مرا در آغوش می‌گیرد، موهایم و دستانم را نوازش می‌دهد. ساده و بی‌ریا آرزویش را زمزمه می‌کند: «امید که روزی این دفترچه‌ها نردبانی برای موفقیت و سربلندی‌ات شود. مشتاقانه منتظرم که روزی همان‌هایی که امروز به دفتر و کتابت می‌خندند و با نگاهی تحقیرآمیز می‌گویند: “دختر را چه به درس خواندن؟ بهتر است در خانه بمانی و کارهای خانه را یاد بگیری، دختر فلانی که درس خواند چه شد که حالا تو با درس به جایی برسی؟” به تو افتخار کنند.»

شاید رویایم در این شرایطی که اکنون در وطنم جریان دارد، از نگاه مردم همچون آرزویی ناممکن جلوه کند؛ اما من با این حرف، انتظار و توقعم را از دخترم بیان می‌کنم که دخترم باید فردی مستقل و دانا باشد.

در این مسیر طولانی که قدم گذاشته، باید زندگی‌اش را با ذهن روشن و باز به بهشت کوچک خود مبدل سازد. می‌خواهم همان‌هایی که با تحقیر به تو نگاه می‌کردند و می‌گفتند که “این دختر با درس خواندن به جایی نمی‌رسد”، روزی به دختران خود بگویند: “دیانا در شرایط دشوار افغانستان شجاعانه ادامه داد و اکنون دختری موفق و توانا شده است.”

آخرین جمله‌ی مادرم را به‌درستی درک نکردم. «مثل زنانی که تحقیر شدن را تحمل می‌کنند»؟ واقعاً سؤال‌برانگیز بود. چرا زنان افغانستان این‌همه شکنجه و تحقیر را تحمل می‌کنند؟ چرا باید سکوت دردناکی را انتخاب کنند و از زندگی خود هیچ شکایتی نداشته باشند؟ با تعجب از مادرم پرسیدم.

مادرم توضیح داد:

«جانم، زنان افغانستان را می‌بینی؟ می‌فهمی چه بر سرشان می‌آید؟»

گفتم: بلی.

ادامه داد: «دردها و ظلم‌ها آنان را در بند گرفته، تا جایی که حتی اجازه‌ی بلند کردن صدا هم ندارند. خاموش و بی‌صدا در گوشه‌ی خانه‌های تاریک‌شان مثل یک مُرده‌ی متحرک رنج می‌کشند. آیا تا حالا به دلیل اصلی این وضعیت فکر کرده‌ای؟»

پاسخ دادم: «چرا باید فکر کنم؟»

مادرم گفت: «چرا عمیق فکر نمی‌کنی؟ فراموش کرده‌ای که خودت هم یک دختر در افغانستان هستی؟ شاید دختران تا زمانی‌که در آغوش مادرند، رنج زیادی نکشند؛ چون مادر، سپری در برابر بدخواهان اوست.

اما دنیا همیشه همان‌طور دلپذیر و امن باقی نمی‌ماند، چون همیشه مادر کنارشان نیست. وقتی که دختری بالغ شد، باید ازدواج کند. در اصل زن و مرد مکمل هم‌اند؛ اما در جامعه‌ی وحشی ما، مردها وقتی زنی را به عقد درمی‌آورند، تمام تلاش‌شان را می‌کنند تا او را محدود کنند، در گوشه‌ی خانه حبسش کنند، نگذارند آزادانه حرف بزند یا بیرون برود. چون از دید یک مرد افغان، این رفتار نشانه‌ی غیرت است.

در جامعه‌ی سنتی ما، هرچه مرد سخت‌گیرتر باشد، عزت‌مندتر است. زن باید برای هر کاری اجازه بگیرد. زن افغان باید به این کارها عادت کند و بدون در نظر گرفتن خواسته‌های خودش، زندگی‌اش را ادامه بدهد.»

مادرم ادامه داد: «دختران زیادی را می‌شناسم که تا وقتی در خانه‌ی پدرشان بودند، نازدانه و آرام بودند؛ ولی چون درس نخواندند، یا خوب نخواندند، حالا زندگی‌شان غم‌انگیز است. بعضی‌های‌شان از شدت لت و کوب، چهره‌های‌شان کبود است.

رحیمه را دیدی؟ همان دختر کوچه‌ی پهلوی ما که بخاطر ازدواج با هادی از تحصیل دست کشید؟ حالا سخت پشیمان است. چون زنی مستقل نیست و برای هر کارش از هادی اجازه می‌گیرد. هادی وقتی می‌بیند رحیمه به او وابسته است، با او مانند کنیزش رفتار می‌کند. هر وقت دلش خواست، می‌زندش، تحقیرش می‌کند و صدای گریه‌اش در کوچه می‌پیچد.

دختران زیادی به این شرایط دچار شده‌اند. برای آن‌ها خانه مثل زندان است. پنجره‌ها، در و دیوار اتاق، میله‌های زندان شده‌اند. تنها با حسرت، پرواز پرنده‌ها را در آسمان شهر تماشا می‌کنند.»

این موضوعی جدی و بسیار مهم برای دختران این سرزمین است. باید به‌طور عمیق به دنبال پایان دادن به این همه ظلم و تحقیر باشند. نباید داستان زنان مظلوم و بی‌پناه تکرار شود. ما باید شاهد دختران مستقل و آگاه باشیم، تا ذهنیت این جامعه‌ی سنتی را که وجود دختر را جرم می‌پندارد، به ذهنیتی مثبت و آزاد تبدیل کنیم.

من، به‌عنوان مادرت، با رویایی زندگی می‌کنم که روزی دخترانم را آزاد و مستقل ببینم؛ دخترانی که خودشان زندگی‌شان را می‌سازند و برای خودشان تصمیم می‌گیرند.

عزیزانم، دیانا، فرشته و بنین، این را بدانید که من می‌توانم گرسنگی‌تان را تحمل کنم؛ اما نمی‌توانم روزی را تحمل کنم که شما به‌خاطر فقر یا شرایط جامعه درس نخوانید و از دنبال کردن اهداف‌تان دست بکشید. با وجود همه‌ی شرایط دشوار افغانستان، بازهم شما را به درس خواندن و مدرن زیستن تشویق می‌کنم.

پس مرا به رویایم برسانید.

با توضیحات مادرم، حرفش را به‌خوبی درک کردم. حالا فهمیدم که دلیل این سکوت دردناک چیست.

از نظر من، زنان افغانستان قلم نداشتند تا سرنوشت خود را بنویسند، هدف خود را تعیین کنند، شهامت‌شان را دزدیدند تا اراده‌ی آهنین نداشته باشند، اختیارشان را گرفتند تا نتوانند آزادانه تصمیم بگیرند و نتوانند روی ظرفیت، روابط اجتماعی و اقتصادشان کار کنند، بلکه به برده‌ی مردی تبدیل شوند.

از کودکی، همه به آن‌ها تلقین کرده‌اند که “تو دختری، موجودی ضعیف و مایه‌ی شرمندگی.”

آن‌قدر این جمله‌ها را شنیده‌اند که باورشان شده که واقعاً مایه‌ی ننگ‌اند، که باید در گوشه‌ی خانه پنهان بمانند تا پدرشان در نزد قوم، آبرو داشته باشد.

شاید تنها ظلم پدر و مادرشان این بوده که دید دخترشان را محدود کرده‌اند و همان ذهنیت قدیمی خودشان را به دخترشان هم بخشیده‌اند.

اما من، بر پایه‌ی تلاش و رویای دختران نسل نو، چنین می‌گویم: «ما دختران افغانستان، شجاعت لازم را به دست آورده‌ایم، چون امروز قلم داریم. با همت راستین از تجربیات، اهداف، زندگی و رویاهای‌مان می‌نویسیم.

رویا برای ما مانند انرژی معجزه‌آساست که انگیزه و حرکت را در ما زنده نگه می‌دارد. با همین دفترچه و کتاب کهنه، اقتصاد خود را می‌سازیم تا محتاج نان دیگری نباشیم.

ما برای اهداف‌ خود نفس می‌کشیم؛ چون دیدگاه داریم. دیدگاهی که از زندگی برآمده و می‌تواند دنیا را تغییر دهد.

ما به دنیا نشان می‌دهیم که قدرت دختران، عامل آبادانی خود، خانواده و جامعه‌ی‌شان است.

نویسنده: دینا طاهری

Share via
Copy link