شش ساله بودم که در اعماق وجودم دانهای جوانه زد، دانهای که روزبهروز بزرگتر و محکمتر میشد. شبی با آرامش کودکانه و امیدهایی که برایم به وسعت یک جهان بود، به خواب رفتم. صبح که شد، خورشید با آغوش گرم خود زمین را نوازش میکرد، گلها را تازه میساخت و پرندگان، سرمست از آغاز روز، بر شاخههای درختان رو به روی خانه آواز میخواندند؛ اما آن روز برای من رنگی دیگر داشت، شوق دیدن خورشید به اندازهای بود که حس میکردم امروز خورشید فقط برای من طلوع کرده است.
آن روز، اولین روز مکتبم بود. از شوق، دلم مانند گنجشکی کوچک بالبال میزد. از قبل حروف الفبا را کمی آموخته بودم و با همان دانستههای اندک، صدای پرندگان را روی کاغذ نوشتم. شاید کلماتم کودکانه بود؛ اما برای من آغاز راهی طولانی محسوب میشد.
زمان رفتن به مکتب رسید، قدمهایم پر از اشتیاق بود. وقتی برگشتم، اولین درسم را حفظ کرده بودم. آن روز، احساس میکردم مانند پرندهای هستم که تازه پرواز را آموخته است. من هم با کلماتی که یاد گرفته بودم، پرواز را آغاز کردم و بیآنکه بدانم، به دریایی به نام «دریای رویا» رسیدم. در آن لحظه، انعکاس صورتم را در آب دیدم و رویایم را یافتم. رویایی که احساس میکردم برای آن آفریده شدهام، برای آن پرواز کردهام و برای آن زندگی خواهم کرد.
روزها، هفتهها، ماهها و سالها به سرعت میگذشتند و آن پرندهای که روزی کوچک بود، حالا بزرگتر شده بود. رویایم کمکم شکل میگرفت، رنگ میگرفت؛ اما چیزی کم بود… بالهایم هنوز ناتوان بودند، هنوز نمیتوانستم آنگونه که باید اوج بگیرم.
من عاشق موسیقی بودم، از همان کودکی. همیشه دوست داشتم نُتهای موسیقی را درک کنم، ساز بنوازم، آواز بخوانم؛ ولی ابتداییترین ابزار را هم در اختیار نداشتم. نه گیتاری، نه پیانویی و نه هیچ چیز دیگری که بتواند مرا به آرزوهایم نزدیکتر کند. حتی اگر ابزار را هم داشتم، سنم کم بود و نمیتوانستم در برنامههایی مثل «ستاره افغان» شرکت کنم.
احساس میکردم در کنارهای ماندهام. جهان وسیع بود، آسمان بیکران بود؛ اما من بالهایی نداشتم که بتوانم برخیزم. در حالی که درونم پر از اشتیاق بود، در حالی که در قلبم موسیقی نواخته میشد، باز هم در جایی دور از آنچه که دوست داشتم، ایستاده بودم. این حس مانند پرندهای بود که در قفسی طلایی محبوس شده است؛ قفسی که درهایش باز است، اما من قدرت پرواز را نداشتم.
گذر از رویا به واقعیت من با گذشت زمان، بیشتر متوجه شدم که تنها علاقه داشتن کافی نیست. باید برای رویایم بجنگم، باید برایش تلاش کنم. شاید ابزار نداشتم؛ اما صدایم را داشتم، دستانم را داشتم و مهمتر از همه، امیدی را در قلبم داشتم که اجازه نمیداد تسلیم شوم.
تصمیم گرفتم هر طور شده به یادگیری ادامه دهم. بدون ساز هم میتوانستم تمرین کنم، بدون معلم هم میتوانستم یاد بگیرم. شبها در خلوت خودم زیر نور کم سوی ماه، آهنگهایی را که در ذهنم ساخته بودم، زمزمه میکردم. نتها را در ذهنم میچیدم و از صدای پرندگان الهام میگرفتم. اگر طبیعت بدون هیچ کلاسی میتوانست موسیقی بیافریند، پس من هم میتوانستم.
گاهی وقتی چشمهایم را میبستم، خودم را روی یک صحنه بزرگ تصور میکردم؛ جایی که نورهای درخشان روی من میتابیدند و من، در میان آن همه جمعیت، با تمام وجودم آواز میخواندم. آن تصویر در ذهنم چنان زنده بود که حس میکردم تنها چند قدم با آن فاصله دارم.
هرچند مشکلات زیادی بر سر راهم است؛ اما هیچگاه امیدم را از دست نمی دهم. یاد گرفتم که گاهی لازم است خود ما سازنده فرصتهای خود باشیم. اگر راهی نیست، میتوانم راهی بسازم. اگر دری بسته است، میتوانم از پنجرهای کوچک هم نور را به درون زندگیام دعوت کنم.
امروز، وقتی به گذشته نگاه میکنم، میبینم آن کودک ششسالهای که روزی با شوق به مکتب رفت، هنوز درون من زنده است. هنوز هم به آسمان خیره میشوم و به روزی فکر میکنم که بتوانم پرواز کنم، بدون هیچ قید و بندی، بدون هیچ محدودیتی.
من هنوز آن پرندهای هستم که به پرواز ایمان دارد، هنوز هم آن نهالی هستم که ریشههایش را در زمین محکم کرده است. روزی خواهد رسید که بالهایم آنقدر قوی شوند که دیگر هیچ طوفانی نتواند مرا از مسیرم دور کند.
نویسنده: زینب صالحی