ماه گذشته، دقیقاً در همین روزها، راهی سفری کوتاه به اسلامآباد، پایتخت پاکستان شدم. راه طولانی بود. با موتر، ۱۹ ساعت در راه بودم و حوالی ساعت ۱۱:۳۰ صبح به راولپندی رسیدم. موتری کرایه کردم و حدود ساعت یک ظهر به مرکز اسلامآباد رسیدم.
در اولین دیدار، اسلامآباد شهری بزرگ، مدرن، زیبا و درعینحال تمیز و مرتب بود. سرکها زیبا، وسیع و سرسبز بودند و شادی از شهر میبارید. برای اولینبار اسلامآباد را میدیدم و برایم جالب بود. اکثر مردم به زبان انگلیسی تسلط داشتند یا با لهجههای زیبای پنجابی یا سندی، اردو صحبت میکردند. من هم خوشحال بودم که به زبان اردو تسلط کامل داشتم و میتوانستم بهراحتی در سطح شهر با مردم ارتباط برقرار کنم.
زنان در اسلامآباد، بعضی با حجاب و بعضی بدون آن، آزادانه رفتوآمد میکردند و بیدغدغه کار میکردند. زنانی را دیدم که گیسوانشان در باد میرقصید و بلندبلند میخندیدند؛ چیزهایی که در کشور من برای زنان حرام است و حکم شلاق دارد. زنانی را دیدم که ناخنهایشان را لاک سرخ زده بودند و در حال رانندگی، سیگار میکشیدند. سوار موترهای مدلبالای بنز یا تویوتا با شیشههای براق میشدند، با موبایل حرف میزدند و پشت چراغهای ترافیکی، مژههایشان را ریمل میزدند. اکثر رفتارهایی که اینجا از زنان دیدم، برای زنان کشورم «عورت» شمرده میشوند.
از کنار مکتبی گذشتم که بر دیوار آن، گفتهای از ملاله یوسفزی، فعال حقوق بشر، نقش بسته بود: «یک کودک، یک معلم، یک کتاب و یک قلم میتواند دنیا را تغییر دهد.»
شاگردان آن مرکز را هنگام رخصتی دیدم که خندان و شادمان، پسر و دختر، بیهیچ تبعیضی با هم از دروازهی مکتب بیرون میآمدند. دربارهی نمرات ساینسشان بحث میکردند و جوکهای خندهداری با هم میگفتند. اینها هم در کشور من ممنوع است: اول، مکتب رفتن و تحصیل دختران؛ دوم، تحصیل در کنار پسران، در یک صنف، یا حتی در یک مکتب بودن جرم به شمار میرود و هیچ دختری آزادانه نمیتواند چیزی که میخواهد انجام بدهد.
به کابل فکر میکردم، پایتخت کشورم و شهری که در آن متولد و بزرگ شده بودم. به کوچههای کابل فکر میکردم، کوچههایی که روزهای خوب و سرد زمستان را در آن برفبازی کرده بودم، از مکتب به خانه دویده بودم و هزاران بار با دوستانم از آنها گذشته بودم. میدانستم که در کوچههای کابل دیگر کسی بلند نمیخندد و با همصنفی پسرش شوخی نمیکند. میدانستم که در کابل کسی بدون چادر و حجاب از خانه بیرون نمیرود. میدانستم که زنان نمیتوانند سر کار بروند.
در افکارم غرق بودم که صدایی زیبا، ملایم و لطیف به گوشم رسید. اطرافم را نگاه کردم. دختری را دیدم که آنسوی سرک، با گیتارش آهنگ میخواند. افراد زیادی دورش جمع شده بودند و برایش کف میزدند. نزدیکتر رفتم. آهنگ زیبایی را به زبان اردو میخواند. آهنگی که گاهی گوش میدادم؛ آهنگ «مشک» که میگوید: «ای که دلهای شکسته را ترمیم میکنی،
دعاها و صدای مرا هم بشنو…»
در حالیکه آن دختر مورد تشویق و حمایت جمعیت بود، به یادم آمد که در افغانستان، صدای زنان در ملأ عام حرام است و آواز خواندن، حکم هرزگی دارد. گوشهای نشستم و به تفاوتها فکر کردم؛ تفاوت کشورم با نزدیکترین همسایهاش، پاکستان که خیلی زیاد بود و هرگز نمیشد میان آن دو رفتار قیاس کرد.
آن روز، آفتاب غروب کرد و من به تماشای آن نشستم. به تماشای تفاوتهای سادهای که برای دختران پاکستانی عادی و طبیعی بود؛ اما برای من، به عنوان یک دختر افغانستانی، بهطرز دردناکی غریب و رنجآور. اینکه فقط بهخاطر دختر بودن، مورد تبعیض و شکنجه قرار بگیریم. اینکه حتی حق انتخاب رنگ لباسمان را نداشته باشیم. اینکه نتوانیم به مکتب برویم، به عنوان انسان زندگی کنیم، حرف بزنیم، آواز بخوانیم و بخندیم، خودش حکم مرگ تدریجی را دارد.
نویسنده: طاهره خادمی