سقوط کابل، سقوط انسانیت از بام اعتبار

Image

باران آرام‌آرام می‌بارید. نه از آن باران‌هایی که سیلاب می‌آورد، که از آن‌هایی که آهسته می‌بارند، بی‌هیاهو، اما جان آدم را می‌لرزانند. صدای شرشر قطره‌ها روی شیشه، برای خیلی‌ها نوای آرامش است. اما برای من، در آن سحرگاه، تنها یادآور یک چیز بود: روزی که همه‌چیز فرو ریخت.

هنوز خورشید سر نزده بود که چشم گشودم. بغض گلویم را می‌فشرد، سنگینیِ روزی که می‌دانستم در حافظه‌ام تا ابد خواهد ماند. پانزدهم آگست بود؛ سال ۲۰۲۱. روزی که طالبان کابل را گرفتند. روزی که من از آینده‌ام جا ماندم.

خانواده‌ام را صدا زدم، نگاه‌های ما پر از ترس و ابهام بود. هیچ‌کس نمی‌دانست چه خواهد شد، اما همه می‌دانستند که ماندن دیگر ممکن نیست. از همان لحظه، سفری آغاز شد، نه تنها از خانه‌مان به مرز، بلکه از دنیایی روشن به تاریکی مطلق.

در راه، دل‌تنگ خانه شدم. دل‌تنگ کوچه‌ی ما، چوکی‌های مکتبم، معلمی که روزی لبخندزنان گفت: «تو یک روز وکیل بزرگی می‌شی، صالحه!» دل‌تنگ دفتر یادداشتم شدم؛ همان که با خط کج و معوج کودکانه‌ام در صفحه‌ی اولش نوشته بودم: “من وکیل می‌شوم.” اما حالا تنها چیزی که داشتم، سکوت بود و یک کیف کوچک، پر از اندوه.

به پاکستان رسیدیم. نه با شوق، بلکه با شرمندگی. ما نه توریست بودیم، نه مهمان؛ ما «پناهنده» بودیم. واژه‌ای که انگار روی پیشانی‌مان حک شده بود. هر جا که می‌رفتیم، ما را به چشم دیگری می‌دیدند. گویی گناهکار بودیم، گناه‌مان؟ از خانه رانده‌شدن.

در خیابان، در بازار، حتی در مکتب، بارها و بارها تحقیر شدم. با لهجه‌ام، با لباس‌ام، با چشمانی که هنوز تصویر کابل را در خود داشتند. بعضی‌ها می‌خندیدند، بعضی‌ها طعنه می‌زدند؛ اما من سکوت کردم. سکوتی تلخ، که نه از ضعف، بلکه از زخمی عمیق در جانم بود.

مدت‌ها در خودم گم شدم. شب‌ها در سکوت گریه می‌کردم. باران دیگر فقط از آسمان نمی‌بارید، از چشمان من هم جاری بود؛ اما در میان تمام این تلخی‌ها، شعله‌ای در درونم خاموش نشد. همان رؤیای وکیل‌شدن، همان صدای معلم‌ام، همان جمله‌ی ساده در دفترچه‌ی کودکی‌ام، هنوز زنده بود.

آهسته‌آهسته شروع کردم به بلند شدن. هرچند دنیا با من همراه نبود، من با خودم همراه شدم. آموختم که هیچ‌کس حق ندارد رویای کسی را تحقیر کند. حتی اگر پناهنده‌ای، حتی اگر بی‌خانه‌ای، حتی اگر هزار بار زمین بخوری… می‌توانی باز برخیزی.

امروز، شاید هنوز جایی نرسیده باشم. اما حالا دیگر ترسی در دلم نیست. من تصمیم گرفته‌ام. اگر باید هزار بار دیگر تحقیر شوم، می‌شوم. اگر باید دوباره از نو بسازم، می‌سازم. چون من، صالحه‌ام. دختری از افغانستان، با رؤیایی به اندازه‌ی عدالت.

و من قسم خورده‌ام… روزی وکیل خواهم شد. نه فقط برای خودم، بلکه برای تمام کودکانی که جنگ، مکتب را از آن‌ها گرفت. برای زنانی که صدایشان خاموش شد. برای مادرانی که اشک‌شان را بلعیدند و لبخند زدند، فقط برای اینکه فرزندان‌شان نترسند. برای دخترانی که با دفترچه‌های خالی، خانه‌ی‌شان را ترک کردند و هیچ‌گاه فرصتی برای نوشتن پیدا نکردند.

و اگر روزی رسید که من پشت تریبونی ایستادم، و نامم را شنیدند… بگذار بدانند که من از کجا آمده‌ام. من از جنگ آمده‌ام، از کوچ اجباری، از درد، از شب‌های بی‌پناهی. اما هرگز از رؤیایم دست نکشیدم.

نام من صالحه است. از افغانستان آمده‌ام. و رؤیایم این است: وکیل شوم. نه فقط در دادگاه، بلکه در دل جهان. برای عدالت، برای صداهایی که دیگر شنیده نمی‌شوند.

اما این رؤیا تنها یک آرزو نیست؛ این، نفس من است. در هر نفس کشیدن، در هر قدمی که برمی‌دارم، در هر کلمه‌ای که می‌نویسم، حس می‌کنم که نزدیک‌تر می‌شوم. نزدیک‌تر به آن روزی که نه تنها در کلاس حقوق، که در دادگاه‌ها، در سازمان‌های بین‌المللی، در دل جامعه، ایستاده باشم و از حق بگویم. از حقِ انسان بودن، از حقِ زندگی با عزت، از حقِ نترسیدن.

می‌دانم راهی که پیش رو دارم، هموار نیست. می‌دانم شاید هنوز طعنه‌ها در کمین‌اند، شاید نگاه‌ها سرد باشند، شاید فرصت‌ها اندک باشند؛ اما من دیگر آن دختر گمشده‌ی مرزها نیستم. من در دلم خانه ساخته‌ام. خانه‌ای از امید، از دانش، از مقاومت.

روزی خواهد آمد که دختران دیگر مجبور نباشند رؤیاهای‌شان را در چمدان جا بگذارند. روزی که وقتی دختری گفت “می‌خواهم وکیل شوم”، کسی نپرسد که اهل کجاست یا پناهنده است یا نه. تنها بپرسند: چقدر برای آن می‌جنگی؟

و من، صالحه، از افغانستان، برای رؤیایم می‌جنگم. برای آینده‌ای که از دست رفت، اما می‌تواند دوباره ساخته شود. نه فقط برای خودم، بلکه برای نسلی که هنوز در پناهگاه‌هاست، در صف‌های کمک، در سکوتِ پر اندوه.

اگر بپرسی که من کی‌ام؟ من آنم که از دل خاکستر برخاستم.

و این فقط آغاز راه من است.

نویسنده: صالحه ناظری

Share via
Copy link