صدای خاموش‌نشدنی دختران این سرزمین

Image

ما از سرزمین‌ خود رانده نشدیم؛ این وطن هنوز هم خانه‌ی ماست؛ اما من در سرزمینی زندگی می‌کنم که مردمش مرا نمی‌خواهند؛ انگار بودن یا نبودنم برایشان تفاوتی ندارد. به پرسش‌هایم اهمیت نمی‌دهند، به احساساتم گوش نمی‌سپارند. نه زنده بودنم برایشان ارزش دارد، نه مرده بودنم. گاهی حتا چنین می‌نماید که ترجیح می‌دهند ناپدید شوم؛ گویی آسوده‌ترند اگر من در این دنیا نباشم، اگر صدایم خاموش و اگر خنده‌هایم محو شود، اگر چشم‌هایم دیگر امیدی نداشته باشد. می‌خواهند نامرئی باشم، انگار نه انگار که من هم انسانی‌ام با آرزوهایی ساده و روشن.

اما وای از روزی که بخواهم برخیزم، حرفی بزنم یا گامی به‌سوی رویاهایم بردارم. همان زمان است که ناگهان همه متوجه‌ام می‌شوند؛ نه برای حمایت، بلکه برای خاموش‌کردنم. آن‌گاه برایم ارزشی قائل می‌شوند؛ اما نه آن ارزشی که شایسته‌ی یک انسان است، بلکه ارزشی آمیخته با کنترل، ترس و سرکوب.

وقتی به دنبال تحصیل می‌روم، راهم را سد می‌کنند. می‌خواهم آزادانه بیندیشم، می‌گویند کفر گفته‌ام. حتی در انتخاب لباس خودم نیز آزادی ندارم؛ با این حال با افتخار می‌گویند «ما غیرت داریم». اما من نمی‌دانم چه کسی غیرت را چنین تعریف کرده؟ با خودم فکر می‌کنم کسی که این تعریف را ساخته، چه اندیشه‌ای در سر داشته؟ چه تصویری از انسانیت و زنانگی در ذهنش نقش بسته بود؟ غیرت واقعی آن نیست که انسان را از زندگی محروم کند؛ غیرت آن است که از آزادی و کرامت انسان محافظت کند، نه اینکه دیواری از محدودیت گرد او بکشد.

وقتی سکوت نمی‌کنم و صدایم را بلند می‌سازم، می‌گویند تو دیگر از ما نیستی، تو کافری، باید دفن شوی، باید محو شوی. این است آن‌چه قلبم را می‌لرزاند. چه آسان انسان‌ها، دیگران را از دایره‌ی «ما» بیرون می‌اندازند. چه راحت جان‌ها را بی‌ارزش می‌شمارند، تنها به‌خاطر آن‌که متفاوت می‌اندیشند، یا زن‌اند.

خاک سرزمینم سرشار از خون شهیدان است؛ آمیخته با رنگ درد و رنج. آسمانش همیشه مه‌آلود است، گویی نور امید از آن نمی‌تابد. دیگر حتی نمی‌توانم جلوی پایم را ببینم. هر لحظه ممکن است اتفاقی رخ دهد. در این سرزمین، مرگ مثل سایه به دنبال ماست؛ چه کسی می‌داند فردا زنده خواهیم بود یا نه؟

مردم سرزمینم روزبه‌روز خسته‌تر می‌شوند. فقر در کوچه‌ها خانه کرده، آرزوها پشت درهای بسته خاک می‌خورند. پیشرفت جایش را به پس‌رفت داده؛ اما با تمام این‌ها، با همه‌ی زخم‌هایی که خورده‌ام، هنوز حس می‌کنم جایی برایم هست. هنوز کسانی هستند که نمی‌خواهند من از این خاک بروم. کسانی که پنهانی، بی‌آن‌که کسی بداند، دوستم دارند، کنارم می‌مانند، شانه به شانه‌ام راه می‌روند. دخترانی که با وجود همه‌ی سختی‌ها، هنوز نوری از امید در دل دارند؛ امیدی کوچک، اما قدرتمند. همین دختران‌اند که مرا زنده نگه می‌دارند، مرا به ایستادن وا‌می‌دارند، مرا به جنگیدن دعوت می‌کنند. انگار نیمی از وجودم در وجود آن‌ها ریشه دارد. وقتی نگاهشان می‌کنم، می‌فهمم هنوز می‌شود ادامه داد.

اما مردم‌ِ ما… دیگر مثل گذشته نیستند. افکار پوسیده‌ای را باور کرده‌اند و با افتخار تکرار می‌کنند. گاهی حس می‌کنم از رنج ما لذت می‌برند. حرف‌هایشان سرشار از خشم و نفرت است. نمی‌خواهم قضاوتشان کنم؛ شاید از ترس است، شاید از ناامیدی، شاید از فشاری بی‌رحمانه که همه‌ی ما را زمین‌گیر کرده. من نمی‌توانم مردمم را مقصر بدانم، چون می‌دانم این تغییر از ریشه نیست؛ از زخم است. زخم‌هایی که هر روز عمیق‌تر می‌شود.

ما رانده نشدیم. این خاک ما را پس نزده؛ اما کسانی که به زور بر این سرزمین چیره شده‌اند، ما را نمی‌خواهند. آن‌ها از زن بودن ما می‌ترسند؛ از فکر کردن‌ ما، از آگاهی‌ ما، از ایستادن‌ ما وحشت دارند؛ ولی من برایشان اهمیتی قائل نیستم، چون خوب می‌دانم این چرخه‌ی تلخ، روزی خواهد شکست. روزی خواهد آمد که باد به سود ما خواهد وزید، که خورشید آزادی بر این سرزمین خواهد تابید. آن روز دور نیست، فقط باید کمی بیشتر صبر کنیم.

شاید این زمستان، نمادی باشد؛ پیش‌درآمدی برای بهاری سبز. بهاری که با اشک و خون آبیاری شده، بهاری که دیگر هیچ‌کس فراموشش نخواهد کرد.

ما دختران امیدیم، روشنایی این شب تاریم. ما هرگز خاموش نخواهیم شد؛ حتی اگر ما را بسوزانند یا به خاک بسپارند. خاکستر ما از دل خاک برمی‌خیزد، دوباره می‌جوشد، دوباره شعله‌ور می‌شود. ما دختران این سرزمین، زنده‌ایم، بیداریم، ایستاده‌ایم.

و من… من به دختران سرزمینم ایمان دارم.

نویسنده: دارایدخت دبیر

Share via
Copy link