لبخند مادرم هرگز تکراری نمی‌شود

Image

رنگ و رخ مادرم سپید شده بود و چشمانش طوری به نظر می‌رسید که می‌خواهند از کاسه‌ی سر بیرون شوند. بدنش تعادل خود را از دست داده بود و به‌گونه‌ای بی‌حس شده بود. لرزه‌ای شدید تمام وجودم را دربر گرفت. من و خواهرم فرشته به‌سوی مادر خود دویدیم، از زیر بازوهایش محکم گرفتیم، یک جاکت ضخیم بر تنش پوشاندیم و به‌سوی دواخانه‌ای که سر کوچه‌ی ما بود رفتیم.

دواخانه بسته بود. هوا بسیار تاریک شده بود و ما با استفاده از چراغ تلفن راه خود را پیدا می‌کردیم. وقتی به دواخانه رسیدیم، با درِ بسته‌اش روبه‌رو شدیم. دستان مادرم می‌لرزید. ناچار شدیم به‌سوی شفاخانه برویم. منطقه‌ای که در آن زندگی می‌کنیم، از شفاخانه خیلی دور است. کوچه‌ها تاریک‌تر و ساکت‌تر از همیشه به نظر می‌رسیدند.

در حال رفتن بودیم که پدرم از سرِ کار برگشت و به‌سوی خانه می‌آمد. با دیدن حال مادرم آشفته شد و به‌طرف ما دوید. او با همکاری خواهرم، مادرم را به‌سوی شفاخانه برد و به من گفت که باید در خانه بمانم.

در مسیر برگشت به خانه، احساس سردی وجودم را می‌فشرد. برای لحظه‌ای، نبود مادرم را حس کردم. زارزار از خداوند التماس می‌کردم که مادرم دوباره سالم به خانه برگردد.

وقتی به خانه رسیدم، با چهره‌های غمگین و نگران خواهر و برادر کوچکم روبه‌رو شدم. از من می‌پرسیدند که چه اتفاقی برای مادر افتاده است و چرا هنوز نیامده؟

من پاسخ دادم: «پدر، مادر را به شفاخانه برده. ان‌شاءالله به‌زودی برمی‌گردد.»

سعی می‌کردم خودم را قوی نشان دهم تا خواهر و برادرم نترسند. بخاری روشن بود؛ اما احساس سرمایی در جانم نفوذ کرده بود. افکار منفی نمی‌گذاشت آرام نفس بکشم. زمان برایم به‌کندی می‌گذشت، طوری‌که گویا ساعت دیواری از حرکت ایستاده بود. با نگرانی به ساعت نگاه می‌کردم و فقط دعا می‌خواندم.

در همان حال، مادر، پدر و خواهرم از شفاخانه برگشتند. حال مادرم کمی بهتر شده بود. خودش می‌توانست بدون کمک کسی راه برود؛ اما همچنان نفس‌نفس می‌زد. من از این‌گونه نفس زدن‌ها می‌ترسم. هرچه فشار سخنان دیگران بر او بیشتر می‌شود، نفس‌زدنش هم شدیدتر می‌شود.

به او گفتیم: «هرچقدر فشار بالای تو و خانواده زیاد شود، باز هم این را بدان که ما کنار هم هستیم. سلامتی تو و آرامش خانواده از هر چیزی مهم‌تر است. پس قول بده که دیگر خودت را برای حرف‌های مردم ناراحت نمی‌کنی!» صبح روز بعد، مادرم با چهره‌ی گشاده از خواب بیدار شد. لبخندهایش برای ما بسیار انگیزه‌بخش بود و باعث شد روز خوبی را پس از آن شب سخت آغاز کنیم.
همان‌طور که آیه‌ای از قرآن می‌فرماید: «پس از تاریکی، روشنایی است؛ یعنی پس از سختی، آسانی است.»

خانواده، مهم‌ترین رکن زندگی هر فرد است. گاهی باعث خندیدن‌ و گاهی باعث گریستن‌ ما می‌شود. بعضی وقت‌ها فکر می‌کنیم روزهای‌ ما تکراری و خسته‌کننده‌است. روزهایی که گویا همیشه همان اتفاق‌های معمول تکرار می‌شود. هر روز پدر یا مادرت تو را از خواب بیدار می‌کند، با خواهر و برادرانت نماز می‌خوانی، صبح، چاشت و شب را با هم غذا می‌خورید؛ اما باید خوب بدانیم که زندگی با همین عادی بودنش هم زیباست.

لبخندهای هرروزه‌ی مادر، کار کردن پدر، رفتن برادر به مکتب و نوازش‌های خواهر، همه زیبا و پر از معناست. باید صمیمی‌تر از همیشه در کنار خانواده‌ لبخند بزنیم.

چرا که فقط تصور نبود آن‌ها – مادر، پدر، خواهر یا برادر – دردناک است. حتی فکر کردن به چنین روزی، اشک را در چشمان‌ ما جمع می‌کند.

پس این زندگی، با همین سادگی و عادی بودنش، زیباست. هر صبح که از خواب بیدار می‌شویم، اول باید از خداوند به‌خاطر فرصت دوباره برای نفس کشیدن و بودن کنار خانواده، شکر کنیم. و صفحه‌های زندگی را با شوق و شکر ورق بزنیم.

نویسنده: دینا طاهری

Share via
Copy link