مادر؛ موجودی که هستی را ساخته‌است

Image

به چشمان گیرایش نگاه کردم و گفتم: «مادر، قصه‌ی ازدواجت را که بارها وعده‌اش را داده بودی، برایم تعریف کنی؛ اما تا هنوز برایم نگفتی. هنوز کنجکاوم و می‌خواهم بدانم چطور با پدرم، که از شهری دیگر بود، آشنا شدی و ازدواج کردی؟»

او، با چهره‌ای که پیرتر از سنش نشان می‌دهد و حکایت از پیری زودرسش دارد، به صورتم خیره شد و گفت: «در زمان ما، نه آشنایی قبلی وجود داشت و نه شانس انتخاب، مخصوصاً برای من که با معلولیتی زندگی می‌کنم و همیشه یک قدم از دیگران عقب‌تر بودم.»

این حرف را با غمی عمیق و اندوه سنگین گفت، آن‌چنان که گویی قلبم با شنیدنش صد پاره شد. دستانش را محکم در دست گرفتم و گفتم: «قهرمان من، تو نه‌تنها از هیچ‌کس عقب‌تر نبودی، بلکه از بسیاری‌ها جلوتر هم هستی. تو با چیزی که خودت آن را عیب می‌خوانی، بیشتر از دیگران سختی کشیدی، درد دیدی، کار کردی و هنوز هم زحمت می‌کشی. تو نماد شجاعت و قهرمان زندگی من هستی. خواهش می‌کنم دیگر این حرف را تکرار نکن.»

با لبخندی بر لب و ذوقی در چشمانش، نگاهم کرد و گفت: «وقتی پدرت برای خواستگاری آمد، نه من او را می‌شناختم و نه خانواده‌ام؛ ولی بعد از دو سه بار رفت‌وآمد، مرا به او دادند. اولین باری که جواب مثبت دادند، مادربزرگم پیشم آمد و گفت: “دخترم، تو را به این مرد می‌دهیم و ان‌شاءالله با او خوشبخت می‌شوی.”

بلند گریه کردم و گفتم: «چطور با این دستان معیوبم می‌توانم شوهر کنم؟»

او سرم را در آغوش گرفت و گفت: «با این‌که دستانت معیوب است، مگر چه کم داری؟ نمی‌توانی آشپزی کنی؟ نان بپزی؟ لباس بشویی؟ یا چه کار دیگری از تو ساخته نیست؟ این حرف‌ها را نزن. تقدیر تو همین است و خواست خدا این‌گونه بوده.» به همین سادگی، نامزد شدم و خیلی زود هم عروسی‌ام شد.

بله، قهرمان من، به گفته‌ی خودش معیوب است؛ اما همین موضوع او را خاص‌تر از همه کرده است.

مادرم، وقتی تنها دو سال داشت و در روستا زندگی می‌کردند، داخل تنور داغ افتاده‌است. دستانش به‌شدت سوخت؛ دست چپ‌اش بیشتر و دست راست‌اش کم‌تر آسیب دید. با این وجود، هر کاری که در دنیا باشد انجام می‌دهد، همیشه می‌دانم این موضوع باعث رنجش اوست و از این ناحیه احساس کمبودی دارد.

بارها می‌گوید: «هر وقت با افراد جدیدی روبه‌رو می‌شوم، آن‌ها با تعجب و کنجکاوی به دستانم نگاه می‌کنند و من شرمنده می‌شوم.»

اما من همیشه به او یادآوری می‌کنم: «این موضوع چیزی نیست که باعث شرمندگی تو شود. سرت را بالا بگیر و به نگاه دیگران اهمیتی نده. تو بی‌نقص و فوق‌العاده‌ای.»

وقتی به وجود تو و به بزرگی و بخشندگی تو می‌بینم، به این باور می‌رسم که شما همیشه وجود دارید و هر روز را می‌توان به یمن بزرگی و برکت شما، جشن گرفت.

مادر جان، متشکرم بابت شب‌زنده‌داری‌هایت، بابت زحماتت، و لحظاتی که برای من زندگی نکردی؛ لحظاتی که من درد کشیدم، بیمار بودم یا در سختی و مشکل به سر می‌بردم.

قهرمان من، امروزم را مدیون چروک‌های صورت تو هستم، مدیون پینه‌های دست‌هایت و سپیدی موهایی که چون تاجی بر سرت نشسته اند.

مادرم، هر بار که به دستانت نگاه می‌کنم، نه ردی از ضعف می‌بینم و نه نشانی از نقص. برعکس، این دستان برای من نشانه‌ای از استقامت و امید هستند. هر خطی روی دست‌هایت، گویی حکایتی از روزهای سختی است که با عشق و شجاعت پشت سر گذاشته‌ای.

تو یادم دادی که زیبایی واقعی در قلب آدم‌هاست، نه در ظاهرشان. هر بار که به چشمانت خیره می‌شوم، شعله‌ای از عشق، محبت و فداکاری را می‌بینم که مرا غرق غرور می‌کند.

امروز فقط به یاد تو زنده نیستم، بلکه به افتخارت نفس می‌کشم. مادرم، نمی‌دانم روزی خواهم توانست حتی ذره‌ای از فداکاری‌هایت را جبران کنم یا نه؛ اما همیشه سعی می‌کنم به انسانی تبدیل شوم که لیاقت عشق و حمایت بی‌پایان تو را داشته باشد.

قهرمان من، تو همیشه الهام‌بخش زندگی‌ام بوده‌ای. روزی نیست که دعا نکنم سایه‌ات تا همیشه بالای سرم بماند. تو فقط مادر من نیستی؛ تو دوست، حامی و چراغ روشن زندگی منی.

امروز و هر روز، می‌خواهم به دنیا فریاد بزنم: مادرم بهترین است. تو همان کسی هستی که دنیایم را ساخته و به قلبم زندگی بخشیده است.

نویسنده: صالحه صفدری

Share via
Copy link