طلوع آفتاب امروز مرا به یاد روزهای بهاری میاندازد؛ روزهای گرم و زیبا. آفتاب امروز هم مثل روزهای بهاری، زیبا و درخشان است.
امروز را به دیدار دوستانم اختصاص داده بودم. آفتاب، همهجا را روشن و گرم کرده بود. من هم راهی خانهی دوستم شدم. خانهی دوستم زیاد از خانهی من دور نیست.
وقتی به آنجا رسیدم و با هم احوالپرسی کردیم، مشغول درس خواندن و حل سوالها شدیم. بعد از آن، اندکی با هم صحبت کردیم و دوباره به درس برگشتیم. گاهی درس میخواندیم و گاهی گپ میزدیم.
در حالی که ما غرق دنیای خود ما بودیم، متوجه حضور نفر سومی شدیم: نازنین، که در گوشهای از اتاق نشسته بود. حرفی نمیزد، تنها کاغذی در دست داشت و خیره به آن نگاه میکرد. به نظر میرسید که از چیزی ناراحت است.
از دوستم پرسیدم: «آیا او تمام این مدت اینجا بوده و ما متوجه حضورش نشدهایم؟»
دوستم سرش را تکان داد و گفت: «نمیدانم!»
ما بهطرف نازنین رفتیم و به او سلام دادیم؛ اما جوابی دریافت نکردیم. او همچنان به همان کاغذ خیره مانده بود.
من نیمنگاهی به آن انداختم. آن کاغذ مربوط به نتیجهی امتحان نازنین بود؛ ولی من دقیق متوجه نشدم.
نتیجهی امتحان نازنین بسیار عالی بود. با کنجکاوی از او علت ناراحتیاش را پرسیدم؛ اما باز هم پاسخی نداد. به دوستم نگاه کردم؛ او هم مثل من علت ناراحتی نازنین را نمیدانست.
با دستانم موهای نازنین را که مانع دیدن چهرهاش شده بود کنار زدم. با صحنهی عجیبی روبهرو شدم.
اشک در چشمان کوچکش حلقه زده بود. اشکهایش دلم را پارهپاره کرد. اشکهایی چون مرواریدهای کوچک، یکییکی بر زمین میریخت. گاهی به من نگاه میکرد، گاهی به خواهرش؛ ولی اشکها همچنان جاری بود.
دوباره از او علت گریهاش را پرسیدم. پاسخش، همان کاغذ بود.
نمیفهمیدم. با خودم میگفتم: «چطور ممکن است؟ نتیجهی امتحانش عالی است، پس چرا ناراحت است؟»
از نازنین پرسیدم: «تو در این امتحان با درجهی عالی کامیاب شدی، پس چرا ناراحتی؟»
گریهاش شدیدتر شد و گفت: «چون نمیتوانم سال آینده به مکتب بروم.»
کاغذ را از دستان کوچکش گرفتم. تازه متوجه شدم که این نتیجهی امتحان صنف شش نازنین است. او خواهر کوچک دوستم است و امسال صنف ششم را تمام کرده.
نازنین، در کنار لایق و سختکوش بودن، دختری شوخ و خوشحال است. این نخستینبار بود که او را با چشمان اشکآلود میدیدم.
خوب یادم است سال گذشته، وقتی در سرک با نازنین روبهرو شدم، لباس مکتب به تن داشت. شاد و خندان از مکتب بهسوی خانه میآمد. وقتی مرا دید، با صدای بلند فریاد زد: «من دوباره کامیاب شدم! من سال آینده صنف ششم میشوم!»
در صدایش شور و شوق زیادی موج میزد. چشمانش از خوشی برق میزد.
اما امسال… با وجود همان نتیجهی خوب، دیگر آن برق در چشمانش نبود. جای لبخند، اشک نشسته بود. جای فریاد خوشی، سکوتی دردناک وجود داشت.
دردی عمیق را در صدایش احساس میکردم.
دستان کوچکش را گرفتم و گفتم: «ناراحت نباش. به نظر میرسد امسال دروازههای مکتب به روی دختران باز میشود.»
پرسید: «اگر باز نشود، چی کنم؟»
گفتم: «تو نگران نباش، حتماً باز میشود.»
دوستم هم حرف مرا تأیید کرد و به نازنین گفت: «خواهر کوچکم، امسال حتماً دروازههای مکتبها به روی دختران باز میشود.»
لبخندی کوچک بر لبان نازنین نقش بست. با دستان کوچکش اشکهایش را پاک کرد و گفت: «بیایید کمکم کنید تا کتابهایم را برای سال آینده آماده کنم.»
من و دوستم با هم مشغول آماده کردن کتابهای درسی نازنین شدیم.
اما پرسشهای نازنین ذهنم را به هم ریخته بود. آیا واقعاً امسال دروازههای مکتب و دانشگاهها به روی دختران باز خواهد شد؟
نمیدانم که امسال دروازههای مکتب و دانشگاهها به روی دختران باز خواهد شد یا نه.
اما این را خوب میدانم که هزاران دختر دیگر، مثل نازنین، امیدوارند که دروازههای همهی مکتبها و دانشگاهها در سال آینده باز شوند.
به امید روشنایی و انساندوستی!
نویسنده: حبیبه اکبری