روزگار همیشه یکسان نمیماند. روز و شب دارد، تاریکی و روشنایی دارد، کم و بیش دارد، شکست و موفقیت دارد. شکست خوردن و به زمین افتادن طبیعی است. زمانی که شکست میخوریم، بزرگ میشویم، بالغ میشویم و پای تمام اشتباهات خود میایستیم. دنبال مقصر نمیگردیم، گذشته خود را نادیده نمیگیریم و آن را حذف نمیکنیم. اجازه میدهیم هرچه بوده در همان گذشته بماند.
باید شکست را بپذیریم و آیندهی خود را بسازیم و وقت گرانبهای خود را صرف آدمهای بیارزش نکنیم. میدانیم که شکست همهجا و در هر حالت نسبت به موفقیت به ما نزدیکتر است. پس باید حواس خود را جمع کنیم و راه موفقیت را پیش بگیریم و با مشکلات بجنگیم. همه دوست دارند موفق شوند؛ اما هر کسی موفق نمیشود. زیرا افراد موفق از عمیقترین گودالها و فراز و نشیبهای زندگی میگذرند.
هرگز زندگی خود را از روی دیگران تقلید نکنیم؛ چون هر کسی سختیها و مشکلاتی داشته که پشت سر گذاشته و به موفقیت رسیده است. باید راهی پیدا کرد برای زندگی کردن، نه فقط گذراندن. باید راهی یافت برای صبحها با امید چشم گشودن و شبها با آرامش خیال خوابیدن. اینطور نمیشود که زندگی را فقط گذراند. اینطور نمیشود که تمام شدن یک فصل و رسیدن فصل جدید را فقط خنکای ناگهانی هوا به یادت بیاورد.
اگر اینطور پیش بروی، چشمهایت را باز میکنی و خود را میان خزان زرد زندگیات مییابی. یادت هم نمیآید بهار زندگیات و شکوفاییاش را چگونه گذراندی. خداوند هم خوشش نمیآید. خدایی که تو را به دنیا آورد تا نقشت را ایفا کنی. یک روز خوب است و یک روز بد، یک روز شیرین است و یک روز تلخ، یک روز آرام است و یک روز پر از هیاهو، یک روز پر از شکست است و یک روز پر از موفقیت.
حق داری که خستگیات را بهدر کنی؛ اما حق نداری مسیرت را ادامه ندهی. هر روز باید قویتر از روز قبل با شکست مبارزه کنی تا طعم شیرین موفقیت را بچشی. زندگی پر از جمعیت بازندهها است؛ بازندههایی که از مشکلات نتوانستند به مسیر موفقیت گام بردارند. بازنده کسانیاند که وقتی با شکست مواجه میشوند تسلیم میشوند. آنها به خود اعتماد ندارند و امیدی برای رسیدن به اهدافشان نیز ندارند. فقط با جریان زندگی پیش میروند و تلاشی برای رسیدن به موفقیت نمیکنند. حتی ذهنشان بازنده است و نمیتواند شرایطشان را بهبود بخشد. آنها از ایجاد هرگونه تغییر مثبت بیمیل میشوند، زیرا فکر میکنند نمیتوانند.
وقتی تصمیم گرفتی فردی بهرهور باشی، میتوانی از مجموعهای از تکنیکهای برنامهریزی شخصی استفاده کنی. نخستین تکنیک این است که گفتوگوی درونیات را تغییر دهی. زیرا ۹۵ درصد احساسات و اقدامات ما به واسطه همین گفتوگوهای درونی تعیین میشود. مدام با خود تکرار کن: من فردی موفق و عالی هستم. این کار باعث میشود سلولهای مغزت فعال شوند و تو به فردی موفق تبدیل شوی.
روزی که یاد بگیری بهجای رنجیدن از دیگران و عذاب کشیدن، آنها را کنار بگذاری. روزی که یاد بگیری هر حرفی جوابی ندارد و گاهی سکوت از هزار پاسخ قویتر است. روزی که بفهمی نباید کسی را به زور نگه داشت و هرکس قدر مهربانی و دوستداشتنیات را نفهمید، باید رهایش کنی تا به جایی برود که خوشحال است. روزی که بدانی نباید برای هیچ چیز و هیچ کس عزیزانت را برنجانی. روزی که یاد بگیری هر موسیقی را گوش ندهی، به هرکس دوست نگویی و با هرکس بیرون نروی. روزی که بفهمی چه چیزی حالت را خوب میکند و همان را دنبال کنی. روزی که بهجای دردسر درست کردن، حلقهی اطرافیانت را کوچکتر و ارزشمندتر کنی؛ آن روز، روز بلوغ واقعی تو است.
زندگی را سخت نگیر. یکی در ۲۳ سالگی ازدواج میکند و نخستین فرزندش ده سال بعد به دنیا میآید. دیگری در ۲۹ سالگی ازدواج میکند و یک سال بعد صاحب فرزند میشود. یکی در ۲۵ سالگی فارغالتحصیل میشود و پنج سال بعد کار پیدا میکند. دیگری در ۳۰ سالگی فارغ میشود و بلافاصله کار دلخواهش را پیدا میکند. یکی در ۳۰ سالگی رئیس شرکت میشود و در ۴۰ سالگی از دنیا میرود، دیگری در ۴۵ سالگی رئیس میشود و تا ۹۰ سالگی عمر میکند.
تو نه از دیگران عقبتر هستی و نه جلوتر. تو در زمان خودت زندگی میکنی. پس از زندگیات خوش باش، قناعت کن و خود را هرگز با دیگران مقایسه نکن. ایمان داشته باش، سختکوش باش، همیشه دنبال کار باش. آن وقت موفقیت از آن تو خواهد بود.
سالها پیش در روستایی کوچک، دخترکی به نام بهاره زندگی میکرد. خانوادهاش فقیر بود و بهاره برای کمک به آنها مجبور بود صبح تا شب در مزرعه کار کند؛ اما او آرزوی بزرگی داشت. میخواست معلم شود.
هر شب پس از کارهای سخت روزانه، زیر نور چراغ نفتی درس میخواند. گاهی خسته و ناامید میشد، اما پدرش همیشه میگفت: «اگر بخواهی و تلاش کنی، هیچ چیزی غیرممکن نیست.»
یک روز بهاره تصمیم گرفت برای امتحان ورودی مکتب در شهر آماده شود. او کتابهای کهنه و قدیمی را از همسایهها قرض گرفت و شروع به مطالعه کرد. روز امتحان فرا رسید. مسیر قریه تا شهر طولانی بود و بهاره پول کافی برای رفتوآمد نداشت. او تصمیم گرفت پیاده برود. ساعتها در گرما و گرد و غبار راه رفت. وقتی به شهر رسید، خیلی خسته؛ اما پر از امید بود.
او امتحان داد و چند هفته بعد خبر رسید که با نمرهی عالی قبول شده است. این موفقیت زندگی بهاره را تغییر داد. او به تحصیل ادامه داد و سالها بعد معلم شد. حالا به کودکان و نوجوانان روستایش درس میدهد و چند مکتب برای آنها ساخته است. همیشه داستان تلاشهایش را برای کودکان تعریف میکند تا بیاموزند هیچ مانعی نمیتواند جلوی ارادهی قوی را بگیرد.
نویسنده: رحیمه لعلی