سه سال پیش، در نخستین سال ورود طالبان، زمانی هوا رو به سردی میرفت و هر روز، ابرهایی در آسمان دیده میشد که نور آفتاب را میگرفت و کمتر نور خورشید را میدیدیم. در میان آن روزها، شایعاتی پخش شده بود که میگفتند آموزشگاهها بسته خواهند شد و طالبان، دختران را هنگام رفتن به کورسها بازداشت میکنند. این اخبار خیلی ذیتکننده و ناامیدکننده بود؛ اما با خود میگفتم که چرا؟ برای درس خواندن؟ برای پیشرفت؟ برای داشتن رویا و تلاش در راه رسیدن به آن؟ مگر این کارها گناه است که میخواهند آن را از ما بگیرند؟
در همان روزها، این دختران با دلنگرانیهای فراوان در شهر رفتوآمد میکردند که مبادا طالبان آنها را ببینند و متوجه شوند که کتاب و قلمی در دست دارند و به سمت مرکزهای آموزشی میروند.
من و خواهرم، هر روز با همان ترس؛ اما با شوق همیشگی، بهسوی کورس میرفتیم. در یکی از همان روزها ـ یا بهتر بگویم، آخرین روزمان در کورس ـ حادثهای رخ داد که هنوز در ذهنم زنده است.
در میانههای درس، استاد با دقت در حال تشریح مطالب بود و ما با اشتیاق گوش میدادیم. ناگهان همهمهای از داخل حویلی بلند شد. صدای توقف یک موتر را شنیدیم که نوای آهنگ پشتو و فریاد مردانی که با صدای بلند سروصدا میکردند، تمرکز ما را از بین برد. همهی ما شوکه و ترسیده بودیم، چون بهخوبی میدانستیم چه چیزی در حال رخ دادن است. آنها با خشونت به درِ صنف کوبیدند و وارد کلاس شدند.
نفسهای ما به شماره افتاده بود و بدنهای ما میلرزید. میترسیدیم مبادا ما را بزنند یا بدتر، از صنف بیرون کنند و یا بدتر از آن ما را با خود ببرند…!
دو نفر بودند که با ریش و موهای بلند، چشمان سرمه کشیده و ظاهر ترسناک که داخل شدند. جرئت نکردم بیشتر نگاهشان کنم. سرم را پایین انداختم تا متوجه من نشوند که آنها را زیر نظر دارم.
یکی از آنها سلاحی بر شانهاش داشت و رو به استاد، با صدای بلند گفت: «اینها دیگر حق ندارند اینجا بیایند. اینها زن هستند و فقط باید در خانه بمانند.»
لحظهای خواستم برخیزم و بگویم: «درست است، من زن هستم و خدا مرا زن آفریدهاست؛ اما من هویت دارم. خداوند مرا آزاد آفریده و شما حق ندارید این حق را از من و همنوعانم سلب کنید.»
به جای بیان این کلمات ترس بیشتر بر من غلبه کرد و مجبور شدم به سختی سکوت کنم. کلماتی که باید میگفتم، تبدیل به بغضی در گلویم شد که راه نفس کشیدن را برایم تنگ میکرد. همصنفیهایم نیز حال بهتری نسبت به من نداشتند و حال بد شان را میشد از نگاهها و چهرههای شان دید.
آنها رفتند و در سالون ایستادند تا ما از کلاس خارج شویم؛ اما من نمیتوانستم از جایی که هر روز با عشق میآمدم، دل بکنم. حالا باید برای همیشه آنجا را ترک میکردم.
کتابهایم را آرامآرام جمع میکردم، شاید بتوانم کمی بیشتر وقت بخرم تا با صندلیها، تخته و خاطرههای کلاس خداحافظی کنم.
از کلاس بیرون رفتم، از دروازهی کورس خارج شدم. برگشتم و به پشت سرم نگاه کردم، به حفرههای دیوار که خواستم خوب به خاطر بسپارم. به درِ سبز حویلی نگاه کردم، دری که همیشه حس طراوت میداد؛ اما حالا باید با آن خداحافظی میکردم و خاطرات عبور از آنجا را با خود به خانه میبردم.
اشکهایم روی گونههای سردم میغلتید. بغضم ترکید و کلماتی که در گلو مانده بود، به اشکهای گرم در چشمانم تبدیل شد.
گفتم: «شاید تا آخر با تو به رویاهایم نرسم؛ اما این را بدان که به آنچه در دلم پروراندهام، خواهم رسید.»
حالا، پس از آن روزهای سخت و مرور تمام اتفاقهای ناگوار، متوفق نشدم و اکنون من اینجا هستم. شاید وضعیت آن زمان مرا بیشتر به تلاش داشت که این مسیر را گامبهگام پیش آمدم و اکنون با تمام توان برای رسیدن به رویاهایم تلاش میکنم.
آموختم که هیچ پایانی، پایان ابدی نیست؛ بلکه، پایانیست برای آغازِ دوباره…!
نویسنده: فاطمه مهدوی