روزی از روزها کنار پنجره اتاقم نشسته بودم و به ساختمان زیبایی که روبهروی خانهمان بود، خیره شدم. ناگهان چشمم به پرندهای زیبا افتاد که در آسمان پرواز میکرد. صدای دلنشینش حواسم را به خود جلب کرد. با خود گفتم: «خدایا، کاش من هم بالی برای پرواز میداشتم و به آرزوهایم میرسیدم.»
ناگهان از پشت سرم صدایی شنیدم که گفت: «تو هزار بال داری تا در آسمان رویاهایت پرواز کنی.»
پشت سرم را نگاه کردم، اما کسی نبود. آن صدا از درون خودم بود؛ من با رویاهایم حرف میزدم. چشمانم را بستم و وقتی دوباره باز کردم، دیدم همان پرنده با بالهای رنگارنگ در کنار پنجره نشسته بود و با نوک کوچکش تکههای نانی را که هر روز میگذارم، با خودش میبرد.
پرندهها چقدر زیبا هستند! برای رسیدن به رویایش، که همان به دست آوردن نان برای جوجههایش بود، آمد و بر زمین نشست.
ما آدمها هم مثل آن پرنده برای رسیدن به رویاهای خود تلاش میکنیم. هر وقت دلم تنگ میشود، کنار پنجره اتاقم مینشینم و به آرزوها و راههای تازهای فکر میکنم که میتواند مرا به هدفم برساند. هر روز به چیزهای نو میاندیشم و تلاش میکنم تا رموز موفقیت را پیدا کنم و هزار راه را برای خود امتحان کنم.
تلاشها همیشه نتیجههای خوبی دارند. از وقتی که نویسندگی را آغاز کردم و همراه با همه خواهرانم پیش رفتم، چیزهای نو یاد گرفتم و تجربیات تازهای به دست آوردم. میدانم که زندگی همیشه هیاهوی جلبکنندهای دارد تا با آن آشنا شویم.
همهی ما دردهای فراموشنشدنی را دیده و تجربه کردهایم؛ اما باید ادامه بدهیم تا از ذهنهای قوی خود برای آیندهی ناپیدا استفاده کنیم. برای شبهایی که پنهانی نوشتیم و اشکهایی که در سکوت ریختیم، هر کدام از آن شبها رنگ زندگی را برای ما دلپذیرتر کرد. توانستیم با این دردهای رنگارنگ زندگی، باز هم بنویسیم برای شبهایی که برای فردایشان نقشهها کشیدیم.
من برای بالهای شکستهام هزار درمان دارم تا دوباره پرواز کنم. کسی به من گفت: «میخواهی ثروتمند شوی؟» گفتم: «بله.» او گفت: «پس پرواز کن!» من پاسخ دادم: «سه سال است که بالهای ما بسته است؛ نمیتوانم یکباره پرواز کنم.»
او پرسید: «چرا؟» گفتم: «من نمیتوانم یکشبه میلیاردر شوم و به اوج برسم. هزار راه وجود دارد که بخواهم پرواز کنم.»
او با لبخندی گفت: «خیلی دختر بلندپروازی هستی. آرزو میکنم به رویاهایت برسی و همین راه را ادامه بدهی. من دو سال پیش برگشتم و راهی را که تو میروی، میشناسم.»
او کسی بود که مرا راهنمایی کرد و به من آموخت که گاهی حتی یک غریبه میتواند زیباترین راه را به ما نشان دهد. راههای درست به هر شکلی که باشند، مسیر خود را پیدا میکنند تا از کسی به دیگری منتقل شوند.
نویسنده: صابره علیزاده