این روزها اشکهایم چون چشمهای بهاری جاریاند؛ اما فقط خودم آنها را میبینم. مدت زیادیست که جملهای ناخوشایند، گوشهایم را میخراشد؛ جملهای که دختران زیادی میخواهند با درد به زبان بیاورند: «ای کاش دختر نمیبودم!»
احساساتم را نمیتوانم کنترل کنم و دیگر توان هیچ کاری را ندارم. تنها کاری که از دستم برمیآید، همنشینی با قلم و کاغذ سفید است؛ برگی خالی که دردهایم را در خود جای میدهد و بدون هیچ محدودیتی سینه برای خانه کردن دردهایم باز کرده است. خاطراتم را مینویسم و میبینم که وقتی به گذشته میبینم و آینده را روبرویم میبینم شاهد کمرنگ شدن رویاهایم هستم. به اطرافم، به این جهان بزرگ و گسترده مینگرم؛ در هر کوچهی سرد و خاموش، فقط دختران آواره دیده میشوند. کوچههای امروز شهرم، تاریکتر از شبهای بیستاره شدهاند که هیچ نوری از امید در آن دیده نمیشود. هیچ جاده و کوچهای با قدمهای پر از امید دختران سرزمینم گرم نمیشود. همهجا سرد، خاموش و تاریک است.
از تحقیر شدن خستهام. دیگر نمیخواهم صدای خشونت را بشنوم. میخواهم حسی را داشته باشم که در آن هیچ بدی و سیاهیِ بر زندگیام سایه نیفکند. وقتی چنین وضعیت ناخوشایند را میبینم، دل من فقط آرامشی میخواهد، جایی ساکت که صدای هیچکس به گوشم نرسد. درواقع دلم میخواهد صدای تشویقم را بشنوم؛ صدایی که از موفقیتم خوشحال است و برایم دست میزند. اما وقتی به روزهایم نگاه میکنم، از این دنیا هیچ امیدی ندارم. گویا سهم من از زندگی فقط گریه، محدودیت و اندوه است.
صبرم لبریز شده، دیگر بیش از این طاقت سیاهی و تباهی را ندارم. من هر روز با قصههای وحشتناک زندگی میکنم. یک روز، سخنی تلخ و زهرآگین شنیدم. گروهی در مورد فرزند دختر و پسر سخن میگفتند. دردناک است که حتی مادران ما باور کردهاند مرد بودن مقام بالاتری دارد و ارزش مردان والاتر است. آنها میگفتند: «مرد، هر طور که باشد، راهش را پیدا میکند.» افسوس به حال زنانی که فقط سکوت میکنند و هیچ نمیگویند. یا شاید تقصیر آنها هم نباشد که دنیا طوری تنظیم شده که ما زنان را نادیده بگیرند و همهچیز را در اختیار مردان بگذارند. اما من این قانون را دوست ندارم و تلاش خواهم کرد تا زن و مرد هردو از این امتیاز به صورت برابر برخوردار باشند.
بنابراین وقتی این قناعت را از سوی زنان میبینم، گاهی به آنها حق میدهم. با خود میگویم گناهی ندارند اگر ارزش خود را نمیدانند. از آغاز تاریخ، قصهی زنان همیشه همین بوده است و هیچ راهی برای تغییر این وضعیت پیدا نکردهاند.
این روزها این موضوعات بیشتر ذهنم را مشغول کردهاند. مادران آرزو دارند فرزندشان پسر باشند. وقتی در خانهای نوزادی به دنیا میآید، نخستین پرسش این است: «دختر است یا پسر؟» و اگر پاسخ بدهند «دختر»، با لحنی تحقیرآمیز میگویند: «اِی دختر!» و آهی میکشند: «اگر پسر میبود، خوب بود!»
ماندهام… دیگر حرفی برای گفتن ندارم.
آهای مردم شهرم! ما زنان، دیگر آن زنان سالها پیش نیستیم، ما دیگر راه خود را پیدا میکنیم. هدف ما داشتن زندگی انسانی است، ما هیچگاه مخالف زندگی انسانی نبودهایم، این را بدانید. همیشه از زن بهعنوان ابزار استفاده شده است، این را هم بدانید؛ اما امروز، من میخواهم صدای تمام کسانی باشم که سالها سکوت کردهاند و در دل ظلم و خشونت زندگی میکنند.
میخواهم بهجای شما، حق را فریاد بزنم.
بیایید این رسم و رواجهای نادرست جامعهی خود را از بین ببریم. بیایید آنقدر تلاش کنیم که اقیانوسها هم از خروش ما به شگفت آیند.
بجنگیم تا این روزهای سخت را با افتخار پشت سر بگذاریم. منتظر آن روز زیبا باشیم؛ روزی که بتوانیم طراوت، تازگی و عطر خوش گلهای آزادی را حس کنیم و برای ساختن آن تلاش کنیم.
وقتی ما توانا شدیم و توانایی ساختن دنیای بهتر برای زندگی را داشتیم؛ آن وقت است که پرچم دختران جهان همیشه برافراشته است.
نویسنده: بینظیر رضایی