آیا شما میدانید مشکل از کیست، از ما دختران یا از گروه طالبان؟ ، فکر نمیکنم ما مشکلی داشته باشیم، طالبان با ما مشکل دارند. چهار سال متوالی است که ما صدای زنگ مکتب را نشنیدهایم، صدایی که از ما دریغ شده است. اما چرا؟ بهخاطر دختر بودن ما، بهخاطر جنسیت ما…؟!
خداوند شاهد است که گاهی از دختر بودن خود بیزار میشوم. وقتی به این فکر میکنم که تنها به دلیل دختر بودنم از حق تحصیل محروم شدهام، بغض سنگین گلویم را میفشارد؛ بغضی که قصد خفه کردنم را دارد، یعنی میخواهد ذرهذره جانم را بگیرد؛ اما نمیخواهم این بغض بشکند، زیرا من یک دختر هستم، دختری از نسل پنجم، دختری که با وجود تمام مشکلات، یاد گرفته است چگونه آنها را خودش حل کند. دخترانی که روزی موفقیتشان به گوش تمام جهان خواهد رسید، جهانی که گوشش کر، زبانش بسته و چشمانش را بر روی حقیقت بسته است. جهانی که تنها شعار میدهد.
همین جهان است که میپرسد چرا دروازههای مکاتب و دانشگاهها به روی دختران در افغانستان بسته شده است، چرا دختران در افغانستان اجازهی تحصیل ندارند و هزاران سؤال دیگر که خودشان نیز پاسخی برای آن ندارند.
این بار میخواهم روی یک برگ سفید از کتابچهام بنویسم. کتابچهای که چهار سال است همیشه کنار من بوده است. با دیدن آن، ذهنم به چهار سال پیش سفر میکند. خاطرات این چهار سال را ورق میزنم و در سال ۱۴۰۱ متوقف میشوم، سالی که دردناکترین سال زندگیام بود. سالی که آموختم نباید اینقدر خوشباور باشیم و به کسانی اعتماد کنیم که خودشان به گفتههایشان باور ندارند.
به یاد دارم روزی را که همهی دختران فامیل با خوشحالی دربارهی باز شدن مکاتب صحبت میکردند. یکی از خاطراتش با همصنفیهایش میگفت، دیگری از لایقترین استادش یاد میکرد، دیگری از صحن مکتب تعریف میکرد که در آن گلهای تازه کاشتهاند؛ اما من، در گوشهای ساکت و آرام نشسته بودم و فقط به این فکر میکردم که آیا امسال استاد دری خواهیم داشت یا نه. مبادا مانند سال گذشته بدون استاد بمانیم. در همین فکرها بودم که یکی از دختران فامیل با هیجان گفت: «باز کجا غرق شدی؟ تو باید خوشحال باشی، فردا دوباره به مکتب میرویم.» گفتم: «در فکر اساتید بودم. سال قبل که استاد دری نداشتیم، میترسم امسال هم همانطور شود.» او با اطمینان گفت: «این که مشکلی نیست، فقط کافی است دروازههای مکتب باز شوند.» با خودم گفتم: «حق با اوست، این مشکل را با هم حل میکنیم.»
آن شب را هرگز نخوابیدم. لباسهایم را اتو زدم، بیگ مکتبم را آماده کردم، وسایلم را چندین بار بررسی کردم تا چیزی کم نداشته باشم. آنقدر این طرف و آن طرف رفتم که بالاخره صدای پدرکلانم درآمد. گفت: «دخترم، در یک جا بنشین، چرا اینقدر راه میروی؟ همه را سرگیجه دادی!» گفتم: «پدرکلان، خیلی خوشحالم. فردا مکاتب باز میشوند.» او لبخند زد و گفت: «نواسهی گلم، من هم خوشحالم، چون باز هم دختران را در مکاتب خواهیم دید.» او خود نیز یک معلم با تجربه بود.
بالاخره شب جای خود را به سپیدهدم داد. با آرامش نماز صبح را ادا کردم، لباسهای آمادهشده را پوشیدم و راهی مکتب شدم. تند و تندتر میرفتم تا زودتر برسم. وقتی داخل صحن مکتب شدم، با دقت به اطراف نگاه کردم تا ببینم آیا تغییری کرده است یا نه. ناگهان صورتم از اشک خیس شد. آنقدر دلتنگ مکتب بودم که نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم.
مشغول دیدن اطراف بودم که صدای سرمعلم مهربان مکتب به گوش رسید. از شاگردان خواست منظم صف بکشند. در کنار او، معاون و دو استاد دیگر ایستاده بودند. در چشمان سرمعلم برق شوق دیده میشد. با دیدن نگاه غمگین او، ترس عجیبی در دلم افتاد. گویا قرار بود خبر بدی بشنوم. سرمعلم سخنرانی خود را آغاز کرد: «شما دختران قوی این سرزمین هستید، هرگز ناامید نشوید…» اما گوشهای من فقط همین جمله را شنید: «هرگز ناامید نشوید!» سپس ضربهی نهایی را وارد کرد و گفت: «مکاتب تا اطلاع ثانوی بسته میشوند.»
گوشهایم قفل شد. دیگر قادر به شنیدن هیچ چیزی نبودم. تنها چشمان اشکآلود دخترانی را میدیدم که با هزاران امید و آرزو آمده بودند.
دستهایم از شدت اندوه تر شد و از افکار گذشته بیرون آمدم. چشمان پر از اشک من نشان از خاطرات تلخی داشت که هنوز تغییری نکردهاند. گفتند «تا اطلاع ثانوی»؛ اما هنوز هم که هنوز است، این اطلاع ثانوی تمام نشده است. برخی میگویند مشکلشان لباس است؛ اما ما تمام شرایطشان را پذیرفتیم. پس چرا دروازههای مکاتب باز نمیشوند؟
به نظر شما، آیا این چهار سال ازدسترفته جبران خواهد شد؟
با وجود همهی مشکلات، ما همچنان اراده و قدرتی در دلهای خود داریم که هیچکس نمیتواند آن را خاموش کند. من صدای خود و همنسلانم هستم.
به امید روزی که دوباره صدای زنگ مکاتبمان را بشنویم.
نویسنده: معصومه عینی