دختر بودن یعنی مبارزه با هزاران درد بیصدا؛ دردهایی که گاهی حتی نمیتوانی به زبان بیاوری. دختر بودن یعنی بار مسئولیتهایی را به دوش کشیدن که هیچوقت انتخابشان نکردی. گاهی آنقدر این دردها بزرگ میشوند که خودت را در برابرشان کوچک احساس میکنی.
با خودت فکر میکنی، شاید اگر دختر نبودی، مسیر زندگیات طور دیگری رقم میخورد. گاهی آنقدر از ناتوانی در کمک به خودت خسته میشوی که حتی نفس کشیدن هم سخت میشود. گاهی از این خسته میشوی که دختر بودنت را بهانهی ضعف خود بدانی.
اما دیگر بس است! هیچکس حق ندارد سرنوشت من را بنویسد جز خودم. من از اینکه همهچیز تغییر کرده نمیترسم؛ از این میترسم که دختران منتظر «تقدیر» بمانند، تقدیری که شاید هیچگاه از راه نرسد.
این را با چشمانی پر از اشک مینویسم:
چرا دختر بودن تبدیل به جرم شده است؟
چرا ما در خانههای خود زندانی هستیم؟
چرا دیگران با رویاهای ما بازی میکنند؟
همینطور هزاران «چرا»های دیگر در ذهنم هست که جواب آن را تا هنوز نتوانستم پیدا کنم.
امروز را قشنگ آغاز کردم. دلم میخواست به بهانهی روز دختر از خانه بیرون بروم و این روز را با دوستانم تجلیل کنم. آماده شدم و خانه را ترک کردم. برای رسیدن به مقصد از سرک گذشتم و داخل یک اتوبوس شدم. بالا چوکیای خالی بود، نشستم و مقداری از مسیر را طی کردم. نزدیک یک کلینیک، مادری با دو فرزندش وارد اتوبوس شد. چون جای نشستن نبود، از جایم بلند شدم تا او بنشیند. مادر پس از نشستن از من تشکر کرد. گفتم: «مادر جان، جای تشکر ندارد.»
بعد از مدتی دلش خواست با من درد دل کند. از او پرسیدم: «مادر جان، نوزادت دختر است یا پسر؟» جواب داد: «دختر است.» گفتم: «تبریک باشد مادر، الهی همیشه زیر سایهی پدر و مادر کلان شود.» مادر آهی کشید و گفت: «این ششمین فرزند من است که دختر است. وقتی این فرزند را در بطن داشتم، پدرش گفت اگر پسر باشد همهچیز برایش آماده میکنم؛ از خوراک و پوشاک گرفته تا تحصیلات؛ اما وقتی فهمید که دختر است، گفت برو، هم تو و هم دخترت برایم مهم نیستید. این چند وقت را در خانهی عمهام گذراندم. امروز هم تنها از کلینیک بیرون آمدم.»
با دستانش اشکهایش را از گوشهی چشم پاک میکرد. کنجکاو شدم و پرسیدم: «چرا شوهرت از دختر بدش میآید؟» گفت: «شوهرم میگوید دختران جز کار در خانه، آشپزی و بچهداری، کار دیگری بلد نیستند. به همین دلیل است که هیچ خوش ندارم دختر داشته باشم.»
وقتی به چهرهی خسته و پر از اشک این مادر نگاه کردم، دیگر چیزی نپرسیدم. خودم خیلی جگرخون شدم و از اتوبوس پایین آمدم. مقصدی را که باید میرفتم رها کردم و دوباره به خانه برگشتم.
این سرنوشت هزاران دختر این سرزمین است؛ دخترانی که وقتی به دنیا آمدند، پدرانشان آنها را نپذیرفتند. اما خودشان یاد گرفتند چگونه زندگی را با مشکلات بگذرانند، در برابر سختیها مقاومت کنند و هیچوقت به خاطر دختر بودن خود را دستکم نگیرند.
درد من، فقط درد من نیست؛ این، فریاد یک جامعهی خاموش است؛ جامعهای که صدایش را فراموش کرده. من نگران این نیستم که چرا مقابل طالبان سکوت کردم، من نگران روزی هستم که چگونه به نسل آینده بگویم جزو کسانی بودم که حقم را گرفتند و کاری نکردم.
من فقط «من» نیستم، «ما» هستیم؛ ما دخترانی که دیگر نباید اجازه دهیم تبدیل به توپ فوتبال شویم تا هرکه دلش خواست برای رسیدن به اهدافش از ما استفاده کند. ما باید بیدار باشیم، باید بجنگیم و نگذاریم هیچ دختر دیگری در جهل و ترس گم شود.
هر روز، اگر بتوانم تنها یک نفر را از بیسوادی نجات دهم و به سوی دانش راهنمایی کنم، یعنی هر روز را روز دختر برای همه ساختهام. یعنی قدمی بهسوی آزادی برداشتهام. یعنی به کسی یاد دادهام که حق انتخاب، حق زندگی و حق آزادی، متعلق به اوست و این حق نه لطف کسی، بلکه حق طبیعی هر انسان است.
نویسنده: مهدیه نبوی