کابل در ۱۵ آگست؛ لحظه‌ای که جهان نظاره‌گر بود

Image

۱۵ آگست ۲۰۲۱، روزی بود که آخرین جلسه امتحان چهارونیم‌ماهه صنف هشتم من برگزار می‌شد. صبح زود آماده شدم و به مکتب رفتم. وقتی رسیدم، حس و حال مکتب عجیب بود؛ مثل روزهای قبل نبود، بسیاری از دانش‌آموزان غایب بودند. وارد تالار امتحان شدم و مشغول حل سوالات بودم که ناگهان صدای شلیک بلند شد. ما دانش‌آموزان ترسیدیم. معلمان از پنجره بیرون را نگاه کردند و گفتند: «نترسید، مشکلی نیست.» دوباره سر ورق امتحان خم شدیم، اما لحظاتی بعد مدیر وارد شد و گفت: «طالبان آمده‌اند، همه هرچه زودتر به خانه بروید.»

با شنیدن این جمله، وحشت تمام وجودم را گرفت. با خود گفتم: طالبان… وقتی از طبقه بالا پایین می‌شدم، دخترانی را دیدم که از ترس گریه می‌کردند. برخی از شدت وحشت بی‌هوش شده بودند. دیدن آن صحنه‌ها لرزه بر اندامم انداخت. آنقدر آشفته بودم که نفهمیدم چگونه از مکتب خارج شدم.

بیرون از مکتب، موترهای پولیس را دیدم که با سرعت می‌گذشتند. تندتند قدم برمی‌داشتم تا زودتر به خانه برسم. هرچه جلوتر می‌رفتم، صحنه‌ها ترسناک‌تر می‌شد. نوجوانی حدود بیست ساله، سلاح به دوش داشت و می‌خواست با طالبان بجنگد. چند مرد دنبالش می‌دویدند تا منصرفش کنند و می‌گفتند: «تو به تنهایی نمی‌توانی با طالبان بجنگی.»

اما وحشتناک‌ترین صحنه، پسربچه‌ای هشت‌ساله بود که با گریه و صدای لرزان فریاد می‌زد: «طالبان آمده، طالبان آمده…»

وقتی به خانه رسیدم، خانواده‌ام را دیدم که با نگرانی به صفحه تلویزیون خیره بودند. شنیدن خبر سقوط افغانستان به دست طالبان غیرقابل باور بود.

۱۵ آگست روزی بود که جهان نظاره‌گر افغانستان شد؛ روزی که همه‌چیز یکباره تغییر کرد. روزی که مردم در حال فرار بودند، آینده و سرنوشت‌شان در هاله‌ای از ابهام. روزی که خنده از لبان مردم ربوده شد.

یک هفته گذشت، اما ترس و نگرانی مردم تمام نشد. من هنوز به مکتب نرفته بودم و مدام به ورق امتحانی فکر می‌کردم که نیمه‌کاره رها کرده بودم. با خود می‌پرسیدم: چه خواهد شد؟ یاد حرف‌های مادرم افتادم که می‌گفت: «وقتی طالبان برای بار اول آمدند، دختران نه می‌توانستند درس بخوانند، نه کار کنند و نه حتی به تنهایی از خانه بیرون شوند.» با خود فکر کردم: آیا دوباره همان روزها تکرار می‌شود؟

آن روز، جهان از صفحه‌های تلویزیون و شبکه‌های اجتماعی ما را تماشا می‌کرد، اما من از پنجره کوچک خانه‌ی ما دیدم: پایان مکتب، پایان خنده‌های کوچه‌ها و آغاز روزهایی که هیچ دختری آرزویش را ندارد.

چند روز بعد خبر رسید طالبان دروازه‌های مکتب را به روی دختران بالاتر از صنف ششم بسته‌اند. روزی دیگر که تنها بیرون رفته بودم، یکی از افراد طالبان، از گروه «امر به معروف»، مرا ایستاد کرد. با اینکه لباس دراز و حجاب داشتم، گفت: «دختران حق ندارند تنها از خانه بیرون شوند.» دیگری با عصبانیت افزود: «اصلاً دختران نباید از خانه بیرون شوند، زود برگرد!»

پاهایم می‌لرزید. با ترس از آنجا دور شدم و وقتی به خانه رسیدم، ماجرا را برای مادرم تعریف کردم. او بسیار نگران شد. شب، خانواده‌ام مشورت کردند و تصمیم گرفتند که به پاکستان برویم. این‌گونه بود که ما ترک وطن کردیم و مهاجر شدیم.

اکنون که در پاکستان زندگی می‌کنم، هر بار خبری از افغانستان می‌شنوم، خاطرات تلخ آن روزها دوباره زنده می‌شود. گاهی شب‌ها خواب می‌بینم که دوباره در همان تالار امتحان نشسته‌ام؛ ورق امتحانم نیمه‌کاره است و معلم با لبخند می‌گوید: «وقت تمام نشده، ادامه بده.» اما پیش از آنکه قلم روی کاغذ بگذارم، صدای شلیک می‌آید و همه‌چیز تاریک می‌شود. از خواب که می‌پرم، می‌بینم هنوز در اتاق کوچک مهاجرین در پاکستان هستم…

نویسنده: شریفه محمدی

Share via
Copy link