گذر زمان؛ از مکتب تا قرنطینه و فراتر از آن

Image

حضور من در مکتب، روزهایی بود که چگونه سپری شد؟ سال ۱۳۹۱، سالی که من برای اولین بار قدم به مکتب گذاشتم. مکتب رفتن برایم خوشایند بود، به ویژه از زمانی که همراهی پدر و مادرم در مسیر مکتب برایم شروع شد. این همراهی برایم بسیار محترمانه بود و من به تک تک تشویق‌هایشان نیاز داشتم. همین تشویق‌ها باعث تغییر من شد و من از درس خواندن لذت می‌بردم. کم‌کم به روزی نزدیک شدم که باورش جالب بود. در آن زمان، من مورد تشویق استادانم قرار گرفته بودم و از طرف خانواده‌ام نیز تقدیر شده بودم.

روزها می‌گذشت و من در صنف هشتم بودم که متأسفانه قرنطینه شد. این قرنطینه برایم مانند یک تاریکی بود، تاریکی که هرگز تصورش را نکرده بودم. مکتب‌ها بسته شدند و من در خانه ماندم. چند روزی گذشت و من شروع به مطالعه‌ی کتاب‌ها کردم. چیزهای خوبی یاد گرفتم و این مطالعه به یک عادت برایم تبدیل شد. بالاخره قرنطینه به پایان رسید و دوباره زندگی عادی خود را از سر گرفتم. مکتب‌ها باز شدند و من دوباره حاضر شدم در مکتب. دیدار دوستانم انگیزه‌ای دوباره به من بخشید. از قرنطینه به عنوان فرصتی خوب استفاده کرده بودم و درس‌ها دوباره برایم دلچسب شدند. همه از درس خواندن لذت می‌بردند و رویاهای خود را دنبال می‌کردند.

شبی تاریکی دوباره فرود آمد. در سال ۱۴۰۰، انفجاری در مکتبم رخ داد. روزها همچنان می‌گذشتند و من همراه هم‌صنفی‌هایم در حال ترک مکتب بودیم که اتفاقی افتاد. تیری محکم به رویاهای ما زده شد و این اتفاق هرگز فراموش‌ نخواهد شد. من در این راه بسیاری از دوستانم را از دست دادم؛ اما هرگز از درس خواندن دست نکشیدم. با خود فکر می‌کردم که تنها راه انتقام گرفتن برای دوستانم، درس خواندن است. تنها هدفم رسیدن به اهداف مشترک ما بود و هنوز هم که هنوز است، از درس خواندن دست نکشیده‌ام. بلکه انگیزه‌ام بیشتر شده و اهدافم افزایش یافته‌اند.

بعد از این، تنها به اهدافم فکر می‌کردم و سعی می‌کردم به آنها برسم. با تمام تلاشم سعی می‌کردم به هدفم دست یابم. روزها در حال گذر بودند و من همچنان مشغول درس خواندن بودم. باز هم اتفاقی غیرقابل تحمل برایم رخ داد. با خود فکر می‌کردم و می‌گفتم: “چرا هر بار که به هدفم نزدیک می‌شوم، اتفاقی عجیب برایم رخ می‌دهد؟” فکر می‌کردم که فقط من با این مشکلات روبرو هستم. گریه می‌کردم و می‌گفتم: “برای چه زندگی کنم؟” با وجودی که نمی‌توانستم به اهدافم برسم، هر بار که به سمت پیشرفت حرکت می‌کردم، موانعی سر راهم قرار می‌گرفتند.

با گذراندن برخی مشکلات، فکر می‌کردم که دیگر سختی‌ای وجود نخواهد داشت. می‌گفتم دیگر نباید به مشکلات گذشته فکر کنم و نیازی نیست فکرم را مشغول چیزهایی کنم که از دست داده‌ام. فکر کردن به این چیزها کار درستی نبود. این ورودی طالبان برایم بسیار غم‌انگیز بود. چند مدتی شب و روز برایم فرقی نداشتند. هر بار که گریه می‌کردم، به تنهایی به اتاق می‌رفتم و تنها سپری می‌کردم. خانواده‌ام به من می‌گفتند: “تو بسیار توانمند هستی و ما به توانمندی‌هایت افتخار می‌کنیم.” می‌گفتم: “اگر من توانمند هستم، پس چرا در خانه می‌مانم؟ چرا به خاطر رویاهایم در مکتب درس نمی‌خوانم؟” آنها می‌گفتند: “تو دختر هستی، معیوب نیستی.” و من می‌گفتم: “پس مشکل من چیست؟ آیا فقط باید در خانه بنشینم و آشپزی کنم چون دختر هستم؟”

خانواده‌ام من را دوست داشتند و از من حمایت می‌کردند. به من می‌گفتند: “نه، دختر بودن جرم تو نیست. ما تو را دوست داریم و به تو افتخار می‌کنیم که چنین دختری هستی که در فکر تلاش است. ما سعی می‌کنیم شرایط درس خواندن را برایت فراهم کنیم و در پیشرفتت همراهت هستیم.” این روزها تنها برای من نبود، بلکه برای همه‌ی دختران بود. آنها می‌گفتند: “تو نباید خودت را سرافکنده کنی و از رویاهایت دست بکشی. باید تحمل داشته باشی و به ما امید بدهی.” هر بار که حرف‌هایشان را می‌شنیدم، با خود فکر می‌کردم: “آیا این‌ها راست می‌گویند؟” و بالاخره همین حرف‌ها مرا از این سیاهی بیرون آورد و به من امیدی دوباره بخشید. قدمی دوباره به سوی رویاهایم برداشتم و درس‌های زندگی را آموختم. از محرومیت نجاتم دادند و مرا به سوی خود کشاندند. راه رسیدن به رویاهایم را به من نشان دادند.

نویسنده: اسما حسینی

Share via
Copy link