در روزگاران قدیم، دخترکی در روستای دورافتادهای زندگی میکرد؛ دختری بازیگوش و کنجکاو که همیشه سرش در کار دیگران بود و در هر مسالهای سرک میکشید.
اینها داستانهایی بودند که مادرم برایم تعریف میکرد؛ آن زمانهایی که من هنوز دغدغهای جز شکم سیر و بازی نداشتم.
وقتی کسی به خوراکیهایم دست میزد، آنقدر گریه میکردم تا دوباره برایم نوَش را میخریدند. زندگی برایم خلاصه میشد در بازی با دختران همسایه، غذا خوردن و خوابیدن زیر سقف آبی آسمان.
آن روزها، خودم را به آسمان و زمین میزدم تا برایم یک عروسک باربی با تمام لوازم آرایش و لباسهای زیبایش بخرند. آرزویی ساده، اما برایم به اندازهی یک دنیای کامل ارزش داشت.
درک من از زندگی، به همین چند چیز کوچک و دوستداشتنی محدود میشد. زندگی ساده بود؛ بیهیچ غم و نگرانی.
اما امروز… تغییر کردهام. خودم هم نفهمیدم چگونه؛ اما دیگر آن دخترک ساده و بازیگوش نیستم. خریدن یک عروسک باربی، یا حتی صدها عروسک، خوشحالم نمیکند.
چندین عید گذشته است که برای خودم لباس عیدی نخریدهام و دیگر اهمیتی هم برایم ندارد. نه لباس نو، نه اسباببازیهای رنگارنگ و نه خوراکیهای شیرین، شادیهای کوچک گذشته را به دلم بازنمیگرداند.
شاید این همان معنای بزرگ شدن باشد… اکنون که به گذشته نگاه میکنم، میفهمم چرا وقتی کودک بودیم، بزرگترها به نظر ما کسلکننده میآمدند.
اکنون میدانم چرا آنها در پارکها توپبازی نمیکردند و از سر و صدای ما خسته میشدند. چون دنیای آنها پر از مسئولیت و نگرانی بود؛ دنیایی متفاوت از دنیای بازی و خیال ما که هرگز درک نمیکردیم.
آن زمان که کودکی بیش نبودم، دنیا برایم معنای دیگری داشت. حتی نمیتوانستم انگشتانم را درست بشمارم؛ اما دغدغهای هم نداشتم. بیشتر عمرم را در خیالات شیرین و رویاهایی که دوست داشتم، زندگی کردم؛ بیآنکه توجهی به دنیای واقعی داشته باشم.
در کودکی بارها گم شدم. اولین بار وقتی برای ثبتنام به مکتب رفتم، راه را گم کردم، اولین روزی که از خانه تا مکتب تنها رفتم، باز هم گم شدم، وقتی از جاپان بازمیگشتیم، در میدان هوایی دوبی راه را گم کردم، وقتی برای خریدن لباس عید با مادرم بیرون رفتیم، میان جمعیت گم شدم و… خلاصه، در جاهای زیادی گم شده بودم؛ نه فقط در کوچهها و خیابانها، بلکه در رویاهای رنگارنگم هم گم بودم.
شاید همهی این سالها در دنیایی که خودم دوست داشتم زندگی کردم، بدون آنکه به واقعیتهای سخت اطرافم توجهی کنم.
اما امروز، سه سال پس از سقوط کشورم، حس میکنم به اندازهی شش سال یا حتی بیشتر بزرگ شدهام.
دنیای واقعی با همهی چالشها و تلخیهایش به من نشان داده که اگر خودم مراقب خودم نباشم، هیچکس دیگری نخواهد بود.
دیگر فهمیدهام تنها خودم میتوانم قهرمان زندگی خودم باشم.
در این سه سال با شکستهای زیادی روبهرو شدم؛ شکستهایی که هر کدام زخمهایی بر جانم گذاشتند؛ اما در دل هر شکست، درسی نهفته بود، درسی که راه بزرگتر شدن را نشانم داد. یاد گرفتم که برای درست رشد کردن، باید درست فکر کرد.
یاد گرفتم که باید از افکار منفی دوری کرد، چرا که افکار منفی بهجز ضرر، هیچ ثمری برای روح و جان آدمی ندارد. یاد گرفتم که ضعفهای ما، اگر با صبر و تلاش به آنها نگاه کنیم، میتوانند به قویترین بخش وجود ما تبدیل شوند.
فهمیدم که همیشه بعد از تاریکترین شبها، صبحی روشن خواهد رسید؛ روشناییای که دیگر خاموش نمیشود و امیدی که با گذر زمان ریشههایش عمیقتر میشود.
چالشها همیشه پایان راه نیستند؛ گاهی چالشها همان برگ برنده ما هستند. چالشی که مرا به زانو درنیاورد، قویترم میکند و آمادهتر میسازد برای آیندهای که در رویاهایم میبینم.
هدف من شاید برای دیگران بزرگ یا حتی دستنیافتنی به نظر برسد؛ اما برای رسیدن به آن، صبر، استقامت و ایمان لازم است. من از صبر نمیترسم، از شکست نمیترسم و از تلاشهای بیوقفه دست نمیکشم. هرچند مسیر دشوار باشد، تصمیم گرفتهام تسلیم نشوم.
پیش به سوی آزادی و رهایی!
آزادی از ترسها، آزادی از ناامیدی، آزادی از زنجیرهایی که سالها ما را اسیر نگه داشتهاند.
من، ایمان دارم که روزی سرزمینم، سرزمین نور و امید خواهد شد؛ جایی که دیگر هیچ دخترکی بهجای رویاهای کودکانه، با ترس بزرگ نشود و من در آن روز، با افتخار خواهم گفت: «من تسلیم نشدم.»
نویسنده: دارایدخت دبیر