گنگی سرنوشت و پرسش‌های ناپایدار

Image

در این زندگی چیزی برای من گنگ بوده؛ یک حس مبهم که گاهی به یک سؤال بدل می‌شود: آیا ما دیر آمده‌ایم یا زود؟ یا شاید هم درست به موقع؟ کسی چه می‌داند؟ شاید پاسخ این پرسش هرگز پیدا نشود، یا شاید هم اصلاً نیازی به پاسخ نباشد.

گاهی از خود می‌پرسم، آیا این همان سرنوشتی است که در لوح تقدیر ما نوشته شده بود؟ یا شاید سرنوشت چیزی نیست جز آنچه خودمان نوشته‌ایم؟ اگر مسوول نوشتن سرنوشت خود بوده‌ایم، پس کجای راه را اشتباه رفتیم که چنین شد؟ چه شد که زندگی به جایی رسید که گاهی بیشتر شبیه یک معماست تا یک مسیر ساده؟

آیا ما انسان‌ها ذاتاً به جای اینکه خوشبختی را جذب کنیم، تمایل داریم که بدبختی‌ها را به سمت خود بکشیم؟ شاید روح و بدن ما به گونه‌ای طراحی شده‌اند که غم و اندوه را راحت‌تر از شادی‌ها می‌پذیرند. آیا واقعاً چنین است؟ یا فقط این ما هستیم که بیشتر به دردها توجه می‌کنیم؟

گاهی به گذشته فکر می‌کنم. به آن‌هایی که پیش از ما بوده‌اند. آیا آن‌ها هم همین‌گونه زندگی می‌کردند؟ با همین شک و تردیدها، همین دغدغه‌ها و همین دردها؟ یا شاید دنیای آن‌ها ساده‌تر بوده است؟ شاید هم ما بیش از حد پیچیده فکر می‌کنیم؟

پرسش اینجاست: آن‌هایی که بعد از ما خواهند آمد، آیا همان مسیری را خواهند رفت که ما رفتیم؟ آیا همان غم‌ها، همان شادی‌ها و همان شکست‌ها در انتظارشان خواهد بود؟ آیا این چرخه، یک تکرار بی‌پایان است؟ اگر چنین است، پس چرا تلاش کنیم؟ اگر هرچه می‌کنیم، باز هم به همان نقطه بازمی‌گردیم، آیا این زندگی معنایی دارد؟

دنیا و قوانینش همیشه برایم گیج‌کننده بوده‌است. آیا واقعاً قانونی وجود دارد؟ قانونی که زندگی و مرگ، شادی و غم، موفقیت و شکست را تعریف کند؟ اگر چنین قانونی وجود دارد، پس چرا همه چیز این‌قدر ناپایدار است؟ شاید قانون اصلی زندگی، همین ناپایداری‌هاست، چه می‌دانم؟

شاید نیاز است که عینک‌های خود را عوض کنیم. شاید دید ما به زندگی اشتباه است؛ اما آیا با تغییر دیدگاه، همه چیز درست خواهد شد؟ یا فقط راهی پیدا می‌کنیم که این ناپایداری‌ها را بهتر تحمل کنیم؟

شاید دنیا همیشه همین‌قدر ناپایدار بوده و خواهد بود؛ اما آیا ما می‌توانیم در میان این همه ناپایداری، شاد زندگی کنیم؟ آیا می‌توان شادی و غم را هم‌زمان در آغوش کشید و با هر دو کنار آمد؟ یا اینکه همیشه باید یکی را فدای دیگری کنیم؟

عادت کردن به این وضعیت، خوب است یا بد؟ آیا عادت کردن به معنای پذیرش و تسلیم است؟ یا اینکه راهی برای بقاست؟ آیا واقعاً چیزی به نام خوب و بد وجود دارد؟ یا این ما هستیم که به چیزها هویت خوب یا بد بودن می‌دهیم؟

پرسش دیگری که ذهنم را درگیر می‌کند این است که آیا ذهن و روح ما می‌توانند با این حجم از تناقض و پیچیدگی سالم بمانند؟ یا روزی فرا خواهد رسید که ذهن ما از شدت این فشارها متلاشی شود؟

ما در این دنیا به دنبال معنا هستیم؛ اما شاید معنا چیزی نیست که پیدا شود. شاید معنا چیزی است که باید خلق کنیم؛ اما چگونه؟ چگونه می‌توانیم در دنیایی که این‌قدر پیچیده و گیج‌کننده است، معنا خلق کنیم؟

اگر قانون اصلی زندگی همین ناپایداری‌هاست، پس چرا این‌قدر تلاش می‌کنیم تا ثبات ایجاد کنیم؟ چرا به دنبال آرامش و امنیت می‌گردیم، در حالی که می‌دانیم هیچ‌کدام پایدار نیستند؟

گاهی فکر می‌کنم، شاید مشکل از ماست. شاید این ما هستیم که زندگی را سخت‌تر از آنچه هست می‌بینیم. شاید دنیا ساده‌تر از آن چیزی است که تصور می‌کنیم؛ اما چگونه می‌توان این سادگی را دید؟

زندگی پر از پرسش است. و شاید پاسخ این سؤالات هرگز پیدا نشود؛ اما آیا مهم است که پاسخی وجود داشته باشد؟ یا اینکه همین پرسیدن‌ها و جستجو کردن‌ها بخشی از معنای زندگی است؟نویسنده: معصومه صالحی

Share via
Copy link