کتاب مکتب و خاطره‌ی تلخ روزهای گذشته

Image

برای خرید کتاب به بازار رفته بودم. در حال جست‌وجو بودم که یک کتاب مکتب توجه‌ام را جلب کرد. ناخودآگاه کتاب را برداشتم و با ورق زدن آن به یاد روزهای مکتب و لحظه‌ی توزیع کتاب‌ها برای دانش‌آموزان افتادم. انگار خاطرات دوران مکتب دوباره زنده شده بود. من در مکتب دولتی درس می‌خواندم و آن‌جا، قبل از آغاز سال تعلیمی، کتاب‌ها را برای شاگردان توزیع می‌کردند.

روز گرفتن کتاب‌ها، بسیار هیجان‌زده بودم. برای دختران از صنف اول تا نهم کتاب‌های تمامی مضمون‌ها را توزیع می‌کردند و من من قبل از دریافت کتاب‌هایم دعا می‌کردم که کتاب نو به من بدهند، نه آن کتاب‌های کهنه را که نگهداری از آن یک جنجال دیگر داشت.

دختران، پیش از ظهر کتاب‌های‌شان را می‌گرفتند و پسران، بعد از ظهر برای دریافت کتاب‌های کلاس بعدی به مکتب حاضر می‌شدند. در حویلی مکتب به ترتیب ایستاده می‌شدند. من همیشه با دوستانم سکینه، زینب، زهرا، فرزانه و طاهره به صورت گروهی کنار هم می‌ایستادیم. با هم قصه می‌کردیم. از رخصتی‌های زمستانی و کورس‌هایی که در این مدت رفته بودیم می‌گفتیم، از کتاب‌هایی که خوانده بودیم و از آمادگی ‌مانبرای آغاز مکتب حرف می‌زدیم.

از صبح تا ظهر منتظر نوبت‌ می‌ماندیم تا کتاب‌ها را بگیریم؛ اما گاهی به دلیل ازدحام، نوبت به همه نمی‌رسید و مجبور می‌شدیم روز بعد دوباره به مکتب بیاییم و مثل روزهای گذشته صف بکشیم.

کلاس‌های مکتب در چهارم حمل آغاز می‌شد. رخصتی پایان می‌یافت و ما دوباره به مکتب می‌رفتیم. به کتاب‌های هم‌دیگر نگاه می‌کردیم، درباره‌ی جلدهای‌شان حرف می‌زدیم، این‌که چه کسی کتابش را زیباتر پوش کرده و کدام پوش خوش‌رنگ‌تر را انتخاب کرده است، برای ما خیلی مهم بود.

درگیر خاطره‌ای شیرین از دوران مکتب بودم که خود را روبه‌روی مکتب سابقم یافتم. وقتی طرف مکتب دیدم، روزی بود با حضور پررنگ پسران؛ اما جای دختران خالی بود. فقط دخترانی بودند که از صنف اول تا صنف ششم اجازه‌ی درس خواندن را در مکتب دارند.

بغضی در گلویم می‌خواست بشکند و اشک‌ها در چشمانم آماده‌ی باریدن شده بودند. مکرر این پرسش در ذهنم تکرار می‌شد که چرا دختران باید حضور کم‌رنگ داشته باشند؟ چرا امروز تنها دختران زیر دوازده سال اجازه‌ی حضور داشته باشند و هیچ دختر جوانی حق گرفتن کتاب نداشته باشد؟

مگر جوان شدن یک دختر در این کشور عیب و ننگ شمرده می‌شود که با این بهانه‌ها باید از رویاهایش دست بکشد؟

با چنین سوال‌هایی در ذهنم درگیر بودم که خواهرم درد دلم را بیشتر کرد. دلم طاقت شنیدن حرف‌های او را نداشت وقتی گفت: «سال آخر است که من می‌روم و از مکتب کتاب می‌گیرم، چون من صنف ششم هستم. باید کتاب‌هایم را به بهترین شکل نگهداری کنم و از همیشه مهربان‌تر باشم، چون این آخرین سالی‌ست که کتاب‌های مکتب را در دست خواهم گرفت و پس از آن از ادامه‌ی تحصیل باز می‌مانیم.»

به سوی کتاب‌های نو که در دستان‌شان بود نگاه می‌کردم. شور و شوقی وصف‌ناپذیر از چشمان‌شان موج می‌زد. انگار کتاب بهترین دوست و همراه‌شان بود؛ دوستی که آن‌ها را به زندگی رویایی‌شان می‌رساند، رویای پدر و مادرشان را تحقق می‌بخشید، به زندگی زن امید می‌داد و به دختران انگیزه‌ی زیستن می‌بخشید.

در این سال‌ها، دیگر برای گرفتن کتاب به مکتب نمی‌رویم. دل ما به خاطر این وضعیت نامناسب خون است و همیشه با خود می‌گوییم که مگر چه نوع سیاست و رژیم ناانسانی باشد که نصفی از پیکره‌ی جامعه را از حق آموزش و دانستن محروم کنند؟ تا کنون چنین رویه و رفتاری در هیچ جای دنیا وجود ندارد، مگر این سیاست‌مدارها از کجا آمده‌اند که با روش و فکر دوران جاهلیت فقط بر ما دختران حکومت می‌کنند و به اصطلاح عامیانه سیاست‌شان را به ما نشان می‌دهند؟

با آن‌هم، ما دختران افغانستان همچنان ایستادگی می‌کنیم. از هدف‌ها و رویاهای‌ ما به هیچ عنوان دست نمی‌کشیم. ما این تعهد و این توانایی را داریم تا زمان رسیدن به رویاهای خود از تلاش دست نکشیم و ناامید نشویم.

نویسنده: دینا طاهری

Share via
Copy link