دخــــــتر

Image

۲۹ اپریل، مصادف با ۹ ثور، روز دختر است. آری، روزی به‌نام دختر؛ اما نه برای دختران افغانستان. دختران افغانستان هیچ روزی ندارند جز روزهای ظلم، ستم، جبر، توهین، تحقیر و همه‌ی نابرابری‌هایی که از آغاز تا امروز دیده و تحمل کرده‌اند.

جالب است که روزی به نام روز دختر در تقویم جهانی است. روزی که در زندگی من شاید بیست بار تکرار شده؛ اما حتی یک‌بار هم کسی به من نگفته: «روزت مبارک». نه تنها مبارک نگفته‌اند، بلکه تا چند سال پیش حتی نمی‌دانستم که ۲۹ اپریل یا ۹ ثور روز دختر است. کسی این را به من نگفته بود، خودم فهمیدم.

من در کشوری زندگی می‌کنم که انسان را به‌خاطر جنسیتش قضاوت می‌کند؛ همان‌طور که با حیوان چنین می‌کند. در محله‌ای بزرگ شدم که به من و امثال من آموختند دختر بودن شرم است، درد است، جفا است. در جامعه‌ای بزرگ شدم که نامم و جنسیتم را مسخره می‌کردند. واژه‌ی «دختر» برایم بارها به ابزار تحقیر تبدیل شد.

در جامعه‌ای پرورش یافتم که چیزی جز تبعیض و نفرت از آن ندیدم. هرگز از محبت و عشق چیزی نشنیدم. این‌جا، ارزش زن و دختر فقط در به‌دنیا آوردن پسر خلاصه می‌شود. زنی که پسر به دنیا آورد، برتر شمرده می‌شود. این‌جا، ارزش دختران در این است که هرچه زودتر شوهر کنند. دختری که در سن پایین‌تر ازدواج کند، ارزش‌مندتر به شمار می‌رود.

در جامعه‌ی من، علم، فهم، هنر هیچ ارزشی ندارد. این‌جا از عشق حرف نمی‌زنند، بلکه به زن‌بودنم و دختر بودنم توهین می‌کنند. کسی صدایم را نمی‌شنود. صدایم در گلوی پر از دردم خفه می‌شود. سکوت‌های پر از غوغا در گلویم گیر کرده‌ و فریادشان را نه می‌توانم بلند کنم، نه کسی آن را می‌شنود.

دختران افغانستان، معصوم‌ترین و هم‌زمان محروم‌ترین دختران دنیا هستند. پاک از هر بدی؛ اما محروم از ابتدایی‌ترین حقوق انسانی‌شان هستند. در جامعه‌ای که خود را اسلامی می‌نامد، چیزی از اسلام نمی‌بینیم جز اینکه دختران باید سراپا سیاه بپوشند، در حصار خانه زندانی شوند و همین را «اسلامی بودن» می‌دانند.

اینجا قامت دختر را زیر چادر سیاه خم می‌کنند. دختران افغانستان، چون ماهی جدا از آب‌اند، چون پرنده‌ای بی‌بال، چون گلی کنده‌شده از گلدان و چون آفتابی در حال غروب که کسی نابود شدن‌شان را هم در نظر ندارد.

در افغانستان، دختر بودن یک مصیبت است. اگر دختر باشی، باید تحقیر شوی، باید مایه‌ی خنده‌ی عیاشان در کوچه و بازار باشی. در جامعه‌ی من، یک دختر نمی‌تواند تنها به شهر برود، از ترس آنکه مبادا پسران ولگرد چشم‌چران به او صدمه‌ای بزنند، مبادا حرفی بشنود یا راه را اشتباه برود و دیگر حتی همان چهاردیواری خانه را هم برای زندگی از دست بدهد.

در جامعه‌ی من، اگر دختر باشی، باید بشویی، بپزی، شوهر کنی، فرزند بیاوری و بس. حق نداری برای خودت زندگی کنی. حق نداری دنبال رویاهایت بروی. این‌جا، تو محکوم به یک عمر بردگی هستی. من از همان روزی که بزرگ شدم، با رویاهایی بزرگ شدم؛ اما این رویاها همیشه برایم فقط یک رؤیا باقی ماندند. آرزوهایم زیر خاک دفن شدند. ریشه‌ی امید دلم از بیخ بریده شد.

ما دختران افغانستان زندگی می‌کنیم؛ اما نه برای خود ما، برای پدر، برای برادر، برای شوهر، برای مردم، برای جامعه زنده‌ می‌مانیم. این‌جا زندگی سخت است، سخت‌تر از چیزی که کسی بتواند درک کند.

ما در کوچه‌ها از زبان مردان بیگانه در امان نیستیم. در شهر و بازار، هیچ جایی برای ما امن نیست؛ هیچ جا! حتی در فضای مجازی هم امنیت نداریم. چرا ما نمی‌توانیم آن‌گونه که دوست داریم زندگی کنیم؟ چرا نمی‌توانیم رنگ دلخواه‌ خود را بپوشیم؟ چرا نمی‌توانیم ترانه‌ی دل خود را بخوانیم؟ چرا؟

چرا همیشه ما باید از قانون پیروی کنیم؛ اما قانون هیچ‌گاه حامی ما نیست؟ مگر قوانین اسلام فقط برای زنان است؟ مگر اسلام بزرگ فقط درباره‌ی حجاب زن سخن گفته؟ چرا همه‌ی تقصیرها و نابرابری‌ها را بر دوش زنان می‌گذارند؟

عصر جاهلیت، با همه‌ی تاریکی‌هایش، شاید از امروز ما بهتر بود. آری، آن زمان دختران را زنده‌به‌گور می‌کردند؛ اما امروز، روح ما را دفن می‌کنند و فقط جسم‌های بی‌جان ما را برای منافع خود نگه داشته‌اند. آن‌ها دیگر دختران را نمی‌کشند، بلکه به بردگی می‌گیرند، به اسارت می‌برند.

دختران در افغانستان، دختران خانه نیستند، بلکه کنیزان خانه‌اند. دختر، یعنی زندگی‌ای که خودش هیچ‌گاه زندگی نمی‌کند و به امر مردان خانه باید بخورد و بخوابد و یا زیر فشارهای روانی و عصبی خودش را از دست بدهد. نعمتی آسمانی که خود، بی‌نصیب از نعمت‌هاست. دختر، این موجود پاک و بهشتی، این اسیر جهل جاهلان، این مظلوم تاریخ بشریت…!

روزت مبارک، ای دختری که تنها خودت برای خودت گفتی «روز دختر مبارک!»

نویسنده: فاطمه یعقوبی

Share via
Copy link