صبح را به طرز عجیبی آغاز کردم؛ گویا در میان رویا بودم و نمیخواستم از آن بیرون بیایم. دلم میخواست همانجا بمانم، در دنیای خواب و دیگر هرگز به این دنیای واقعی با تمام سختیهایش بازنگردم. درست قبل از بیدار شدن، خواب دیدم که پدرم با همان صدای مهربان همیشگیاش صدایم میزند و میگوید: «بیدار شو، نمازت قضا میشود.» چشمانم را در عالم خواب باز کردم و دوباره پدرم را دیدم؛ همان لبخند همیشگی بر لبانش بود که میگفت: «تنبلخانم، بیدار شو.»
گیج بودم اما میدانستم که این خواب است، با این حال، دلم میخواست ادامه داشته باشد. دلم میخواست دوباره پدرم باشد، با هم بر سر سفره بنشینیم و غذا بخوریم. خوابم طوری بود که آگاه بودم خواب میبینم؛ اما دلم میخواست باور کنم که تمام واقعیتهایی که تا حالا دیدهام دروغ بوده و این لحظه، حقیقت دارد؛ لحظهای که پدرم دوباره کنارم است. اما با صدای هشدار موبایلم از آن دنیای شیرین و خیالی بیرون آمدم. چشم باز کردم و دیدم که دوباره تنها هستم و دیگر نمیتوانم صبحها با صدای دلنشین پدرم بیدار شوم. این خواب، دلتنگی را با تمام وجودم در من زنده کرد.
قبول کردهام که دیگر نمیتوانم دست پدرم را ببوسم و صدایش را بشنوم. پذیرفتهام که دیگر نمیتوانم آن دختر نازنازی باشم که هرگاه دلش میخواست قهر کند و پدر با ناز و نوازش لبخند را به لبانش بازگرداند. قبول کردهام که دیگر کسی نیست تا با حرفهایش دلم را قرص کند و باعث شود از چیزی نترسم. مدتهاست این واقعیتها را پذیرفتهام؛ اما خواب امروز هم زیباترین بود و هم بیرحمترین. خوابی که اگر اختیار با من بود، هرگز دوست نداشتم تمام شود؛ اما چه میتوان کرد؟ یا بهتر است بگویم، چه کاری از دستم برمیآید؟
وقتی بیدار شدم، دلم نمیخواست از جایم بلند شوم. فقط همان لحظهای را در ذهنم مرور میکردم که پدرم صدایم زد و لبخند بر لب داشت. در همان حال، گرمای اشک را روی صورتم حس کردم. وای، چه حس بدی دارد این دلتنگی! احساسی که باعث میشود بفهمی چقدر تنها هستی و هیچکس تو را درک نمیکند. پس میشود گفت صبح خوبی را آغاز نکردم.
حدود نیم ساعت بعد، از جایم بلند شدم و دست و صورتم را شستم. مادرم علت اشکهایم را پرسید؛ لبخندی زدم و گفتم: «چیزی نیست، اول صبح است دیگر.» خودم را مشغول تمیز کردن خانه کردم. بعد از صرف صبحانه، کمی خانه را مرتب کردم. باید به کلاس نقاشی میرفتم؛ اما هیچ حوصلهاش را نداشتم و در خانه ماندم، کارهای خانگیام را انجام دادم و هر چند لحظه یکبار با دوستی که تازه با او آشنا شدهام پیام رد و بدل میکردم، تا ساعت دوازدهی ظهر شد.
برادرم گفت: «بدون خوردن نان چاشت به کلاس نمیروی!» من هم، میشود گفت، اجباری چند لقمهای خوردم و بهسوی کلاس راه افتادم. در راه با دوستم فرزانه یکجا شدم و با قصهگویی، مسیر را با هم پیمودیم. وقتی به مرکز آموزشی رسیدیم، زنگ کلاس خورده بود و همه سرِ صنفهایشان بودند. من هم با عجله پلهها را یکییکی بالا رفتم تا به صنف رسیدم. خوشبختانه استاد هنوز نیامده بود. با لبخند همیشگیام گفتم: «سلام دخترا!» و سر جایم نشستم. حسی که صبح حس کرده بودم، هنوز هم در چشمانم پیداست.
درسها یکی پس از دیگری پیش رفت تا زنگ تفریح به صدا درآمد. من هم با گروهی از دوستانم والیبال بازی کردم. همه تلاشم را کردم تا از آن حال بد صبحگاهی بیرون بیایم و حضور دوستانم در این مسیر کمک بزرگی بود. بعد از تفریح، استادان طبق معمول تدریس خود را ادامه دادند و سرانجام زنگ رخصتی خورد. همراه دوستانم به خانه برگشتم. ساعت پنج عصر بود که به خانه رسیدم. آنقدر خسته بودم که انگار کوهی را جابهجا کرده باشم. کنار بخاری نشستم، چای نوشیدم و کمی با موبایلم مصروف شدم. با گذر زمان، حسی که صبح داشتم کمرنگتر میشد؛ اما تصویر خواب صبح هنوز پیش چشمانم بود و صدای پدرم در گوشم طنین میانداخت و از این بابت خوشحالم.
در پایان، میخواهم نکتهای را به عنوان نصیحت با دوستانی که این یادداشت را میخوانند در میان بگذارم: قدر داشتهها و عزیزانتان را بدانید؛ گاهی خیلی زود، دیر میشود که دیگر هرگز قابل جبران نیست.
نویسنده: زهرا سرابی