رویایی که ناتمام گذاشتند

Image

در گوشه‌ای از خانه، در کوچه‌های سرد و خاموش، که نزدیک به چهار سال است دیگر صدای خنده‌های دختران در آن شنیده نمی‌شود.

نرگس، دختری که امسال قرار بود اولین امتحان کانکور زندگی‌اش را سپری کند؛ اما این امتحان همانند رویایی ناتمام برایش ماند. نرگس پیش پنجره نشسته و از گوشه‌ی اتاقش به نور خورشید خیره شده و به تمام رؤیاهایش می‌اندیشد که با یک چشم بر هم زدن ناتمام ماند.

در روزگاری نه‌چندان دور، لابه‌لای کتاب‌هایش بوی امید، بوی شفاخانه‌هایی که در آن با دستان خودش زخم‌های مردمش را مرهم می‌گذاشت، می‌آمد.

او همیشه می‌گفت: «می‌خواهم یک داکتر موفق شوم؛ نه فقط برای خودم بلکه برای همه‌ی دخترانی که هیچ‌گاه فرصت تحصیل نداشتند.» دخترانی که رؤیاهای زیادی در سر داشتند؛ اما به دلایل مختلف نتوانستند از علم و دانش بهره‌مند شوند.

می‌خواست با داکتر شدنش پلی باشد برای دیگر دختران؛ اما حالا دفترهایش بوی حسرت می‌دهند، بوی رؤیاهایی که زیر سایه‌های شوم به نام طالبان پژمرده شده‌اند‌.

نرگس در کشوری زندگی می‌کند که دیگر زنگ مکتب دختران به صدا درنمی‌آید. مادرش با هر بار دیدنش در حال خواندن و نوشتن، آهی از دل می‌کشد؛ آهی که در آن هم افتخار است و هم نگرانی و ترس. افتخار از دختری که در برابر جهالت تسلیم نشد و نگرانی از آینده‌ی نامعلوم دخترش که در چشمانش هویداست.

پدرش، مردی صبور و دکانداری ساده، همیشه آرزو داشت دخترش دانشگاه برود، لباس سفید داکتری به تن کند و نخستین دختر تحصیل‌کرده‌ی خانواده‌اش باشد؛ اما حالا وقتی شب از سر کار می‌آید و صدای نرگس را در حال خواندن درس‌های فزیک و کیمیا از اتاقش می‌شنود، با دل شکسته دعا می‌کند که روزی دوباره دروازه‌های مکتب و دانشگاه به روی دخترش باز شود.

نرگس دختری بود که با نمرات بالا در مکتب همیشه مقام اول را می‌گرفت و تا صنف دهم آمادگی کامل برای کانکور داشت. در هر لحظه‌ی مطالعه‌ی کتاب‌هایش نه تنها به خودش بلکه به تمام دخترانی که صداهایشان خاموش شده بود، فکر می‌کرد. می‌خواست برای تمام دختران سرزمینش الگویی از مقاومت و ایستادگی باشد.

اما ناگهان یک اعلامیه‌ی خشک و بی‌احساس همه‌چیز را نابود کرد. طالبان اعلام کردند که دیگر دختران اجازه‌ی اشتراک در امتحان کانکور را ندارند.

یک جمله‌ی ساده، اما برای نرگس همانند چاقویی بود که عمیق‌ترین لایه‌های امیدش را برید.

هیچ‌کس نمی‌داند شب آن روز چگونه برای نرگس گذشت. هیچ‌کس اشک‌های بی‌صدا، بغض‌های پنهان و خیره شدن طولانی‌اش به پنجره را ندید. فقط خداوند شاهد شکستن قلبش بود. اگر روزی دفتر خاطراتش باز شود، آن شب یکی از تلخ‌ترین برگ‌هایش خواهد بود.

اما با آن‌هم نرگس هیچ‌وقت قلمش را زمین نگذاشت. امروز هم درس می‌خواند و مطالعه می‌کند. هر صبح زود با تمام انگیزه از خواب برمی‌خیزد، وضو می‌گیرد، نمازش را می‌خواند و سپس با امید به سوی کتاب‌ها و دفترچه‌های شعرش می‌رود. از درد دل جامعه شعر می‌سراید و با تمام شجاعت می‌گوید: «ممکن است در امتحان کانکور شرکت نکنم، اما هرگز نمی‌گذارم دانایی‌ام بمیرد.»

امروز نرگس باور دارد که روزی خواهد رسید که فرزندان این سرزمین از دل همین تاریکی دوباره به نور خواهند رسید.

در سرزمینی که نرگس زندگی می‌کند، دختر بودن جرم محسوب می‌شود؛ اما او به جای آن‌که از دردش دیواری بسازد، از آن پلی می‌سازد برای فردایی بهتر. او می‌گوید: «اگر امروز نمی‌توانم دانشگاه بروم، شاید بتوانم راه را برای دخترانی که بعد از من می‌آیند باز کنم.»

نرگس حالا با تمام شرایط سخت جامعه‌اش می‌داند چه می‌خواهد. اگرچه راه‌های معمول به رویش بسته شده؛ اما راه‌های تازه‌ای را در دلش گشوده است، راه‌هایی که شاید به دانشگاه ختم نشود، اما به آگاهی ختم می‌شود.

امروز من، یعنی نرگس، در گروه‌های نویسندگی فعالیت‌های چشم‌گیری دارم. باور دارم با تلاشم به رؤیاهایم دست پیدا می‌کنم. امروز تبدیل به شعله‌ای شدم که اگرچه کوچک است، اما گرما‌بخش است. من خاموش نمی‌شوم، چون به نور ایمان دارم.

وقتی روزی تاریخ این روزها نوشته شود، من فقط دختری محروم از کانکور نخواهم بود، بلکه نمادی از ایستادگی، مقاومت و امید خواهم بود.

و چه کسی می‌داند؟ شاید همان کسی که امروز پشت پنجره نشسته و از دور به دانشگاه نگاه می‌کند، روزی خودش استادِ همان دانشگاه باشد.

نویسنده: نرگس نوری

Share via
Copy link