امروز با دیدن یک شال زرد که هیچوقت از آن استفاده نمیکنم و فقط بهعنوان یک هدیه از آن مراقبت میکنم، به یاد عزیزی افتادم که دیگر در کنارم نیست. هر بار که این شال زرد را میبینم، یاد او در دلم زنده میشود. امروز نبودنش را بیشتر احساس میکنم.
من و او سالها باهم دوست بودیم. باهم به مکتب میرفتیم و در یک صنف درس میخواندیم. رفاقت ما بعد از بسته شدن مکاتب هم ادامه داشت، تا اینکه روزی او را در لباسی متفاوت و با چهرهای آشفته دیدم. میخواستم به سمتش بروم و دلیل پریشانیاش را بپرسم؛ اما او آنقدر تغییر کرده بود که بهمحض دیدن من، فرار کرد و به خانهاش رفت.
او یکی از قربانیان ازدواج اجباری بود. یک روز در مسجد، هنگام دعا، آمد و کنارم نشست. از من خواست برایش دعا کنم. بعد از دعا، از او گلایه کردم و گفتم: «فکر میکنم تو تغییر کردهای. دیگر آن مریم سابق نیستی. دوستی ما را زیر پا گذاشتی. یادت رفته که شرط رفاقت ما این بود چیزی را از هم پنهان نکنیم؟ اما من حس میکنم از من فرار میکنی. اگر از من رنجیدی، مستقیم به خودم بگو، اینطور بیگانگی نکن!»
او با شنیدن حرفهایم شروع به گریه کرد و گفت: «تو فکر میکنی من بیخیال شدهام؛ اما نمیدانی چه بر من گذشته. چیزهایی در دل دارم که امیدم را به زندگی از بین برده. تو فکر میکنی به تو بیمحلی میکنم؛ اما کاش میدانستی این روزها چه میکشم!»
حرفهایش مرا نگران کرد. از روی کنجکاوی پرسیدم از چه میگویی؟ گفت: «مرا نامزاد کردهاند. در حالیکه آن پسر را ندیدهام و نمیشناسم، اما مجبورم یک عمر با او شریک زندگی شوم. آیا این عدالت است؟»
با شنیدن این سخن، گیج و نگران شدم. او ادامه داد: «سهشنبه گذشته، بعدازظهر، وقتی از کورس به خانه برگشتم، دیدم یک پیرمرد و یک پیرزن مهمان ما هستند. من بیخبر بودم و فقط برایشان غذا درست کردم. مادرم گفت چای ببرم؛ اما دلیلش را نگفت. بعد از رفتن مهمانها، پدر و مادرم دربارهی آزادی و زندگی بهتر صحبت میکردند. من پرسیدم این حرفها چه معنی دارد؛ اما جواب ندادند. فردا که خواستم به کورس بروم، مادرم مانع شد و گفت: از امروز دیگر به کورس نمیروی. بعد توضیح داد که آن مهمانها برای خواستگاری آمده بودند و حتی جواب بله هم دادهاند. امروز قرار است مرا عقد کنند، فقط جشن نمیگیرند چون یکی از نزدیکانشان فوت شده.»
با شنیدن این حرفها از حال رفتم. گریه و فریاد کردم؛ اما پدر و مادرم گفتند: «این قسمت تو است. شوهرت در آلمان زندگی میکند، بهزودی یک دختر آلمانی خواهی شد. این جای خوشحالی است نه گریه.» من گفتم: «پدر جان! درس خواندن برایم از هزار شوهر بهتر است. شما از کجا میدانید که او مرا خوشبخت میکند؟» پدرم جواب داد: «این قسمت است. او عیبی ندارد، فقط کمی سنش بزرگتر است.» من گفتم: «یعنی پیر است؟ فردا اگر مُرد، من چه کنم؟» پدرم سکوت کرد و رفت. مادرم کنارم نشست و گفت: «ما فقط خوشبختی تو را میخواهیم. درسخواندن چیزی عایدت نکرده. تو میخواستی داکتر شوی، اما زمینهاش نیست. پس بهجای فکرهای بیهوده، همسر خوبی برای شوهرت باش.»
او ادامه داد: «از آن روز از درس و دوستانم بیزار شدم. تو از دوستی ما حرف میزنی؛ اما نمیدانی قیامت همین ازدواج اجباری است. خانوادهی داماد مرا دوست دارند؛ اما من فقط میخواستم درس بخوانم و داکتر شوم. حالا نمیدانم حتی اجازهی درس خواندن میدهند یا نه. دلم برای روزهای گذشته تنگ شده، روزهایی که باهم به مکتب میرفتیم. من هنوز ازدواج نکرده، دلتنگ روزهای مجردیام میشوم.»
حرفهایش از درد و ستم حکایت داشت. تا اینکه مادرش صدایش زد و باید برمیگشت. از کیفش یک چادر زرد بیرون آورد و گفت: «تو را تا آخر عمر به یاد خواهم داشت، تو هم مرا فراموش نکن.» همدیگر را محکم بغل کردیم و اشک ریختیم. من انگشتر نقرهای مادرم را به او دادم. باهم دست دادیم و آن آخرین دیدار ما بود.
او با چشمانی پر از عشق و ناامیدی دور میشد. دیگر آن دختر شوخ سابق نبود. ساده لباس میپوشید، مستقیم و بیروح حرف میزد. روزها گذشت و یاد او از ذهنم بیرون نمیرفت. این فکرها غمم را بیشتر میکرد. تصمیم گرفتم بنویسم؛ چون نوشتن برایم مثل پادزهر است. شاید با این نوشته بتوانم کمکی به دوستم کنم و داستانش را به گوش دیگران برسانم.
باید والدین بدانند که با چنین کارهایی زندگی دخترانشان را نابود میکنند. این کار نهتنها کمکی به آنها نمیکند، بلکه زخمی میزند که هرگز درمان نمیشود.
نویسنده: فایزه محمدی