از زمانی که چشمانم را باز کردم، همیشه با این سخن روبهرو بودم: «تو دختری، حق نداری چنین کاری کنی!» گویا که دختران انسان نیستند، گویا که حق انتخاب، آزادی و تصمیمگیری برای آیندهیشان را ندارند.
در کودکی، هر بار که برای بازی بیرون میرفتم، پدر یا کاکایم با خشم مرا به خانه بازمیگرداندند. با عصبانیت به مادرم میگفتند: «به دخترت بفهمان که نباید از خانه بیرون شود و با پسرها بازی کند.» مادرم از من دفاع میکرد و میگفت: «او هنوز طفل است، وقت خوشحالیاش است.» اما جواب همیشه یکسان بود: «دختر است، حق ندارد.»
زندگیام تا ششسالگی در محدودیت و ممنوعیت سپری شد؛ اما با رسیدن زمان مکتب، امیدی تازه در دلم زنده شد. گرچه پدرم مخالف بود؛ اما مادرم، تنها حامی من، با تمام توان از من حمایت کرد. او خودش تا صنف نهم درس خوانده بود؛ اما پس از ازدواج با پدرم، دیگر اجازهی تحصیل نیافته بود. همیشه به من میگفت: «دخترم، هیچگاه اجازه نده کسی رؤیاهایت را از تو بگیرد.»
علاقهی من به درس خواندن بیحد و مرز بود. به مادرم اصرار کردم که مرا شامل مکتب کند. در مکتب، سن قانونی برای ورود هفت سال بود؛ اما من که شوق یادگیری داشتم، پشت کلکین صنف مینشستم و به درسهای معلم گوش میدادم. سه روز این کار را تکرار کردم تا اینکه مدیر مکتب مجبور شد مرا بپذیرد.
با پسرعمههایم شامل مکتب شدم؛ اما برخلاف آنها، من عاشق یادگیری بودم. هر روز با اشتیاق درس میخواندم. هنگام اعلام نتایج، با شور و شوق اطلاعنامهام را به خانه میبردم، به امید اینکه پدرم به من افتخار کند؛ اما همیشه برعکس میشد. نهتنها افتخار نمیکرد، بلکه مادرم را بهخاطر حمایت از من سرزنش و حتی خشمگینتر میشد. میگفت: «این کارها دختر را از راه به در میکند!» اما مادرم مرا در آغوش میکشید، تبریک میگفت و میگفت: «تو آیندهای روشن داری.»
در صنف هفتم بودم که ویروس کرونا آمد و مکاتب دولتی بسته شد. پدرم خوشحال بود که دیگر قادر به ادامهی تحصیل نخواهم بود؛ اما مادرم مرا در یک مکتب خصوصی شامل کرد. پدرم بهشدت عصبانی بود و بارها با مادرم جنگید. میگفت: «پول را بالای دخترت ضایع میکنی!» حتی چندین بار مادرم را بهخاطر این موضوع لت و کوب کرد، به حدی که هنوز هم اثرات آن در دستهایش باقی مانده است.
اما مادرم تسلیم نشد. او قلبی بزرگ داشت و نمیخواست رویاهای من را قربانی تعصبات کند. پس از سقوط حکومت و آمدن طالبان، مکاتب برای دختران بسته شد. بار دیگر امیدم رنگ باخت؛ اما مادرم نگذاشت ناامید شوم. او مرا به یادگیری در خانه تشویق کرد، از معلمان خصوصی کمک گرفت و با همکاری مامایم، زمینهای برای ادامهی تحصیلم فراهم کرد.
زندگی برای همه یکسان نیست. هرکسی با چالشها و موانع مخصوص به خود روبهروست؛ اما من یاد گرفتم که هیچ مانعی نمیتواند رویاهای یک انسان را نابود کند، مگر اینکه خودش از آنها دست بکشد. به همین دلیل، همیشه سعی کردم راهی برای رسیدن به اهدافم پیدا کنم.
من با همهی دردها، رنجها و محدودیتها، از داخل خانه جنگیدم و توانستم به این مرحله برسم. از اینجا به بعد هم ادامه خواهم داد. درست است که دخترم؛ اما قبل از هر چیز «انسانم» و انسان بودن یعنی حق آزادی، حق تحصیل، حق زندگی.
هیچکس نباید به دلیل جنسیتش از حقوق اولیهاش محروم شود. اگر پسران میتوانند درس بخوانند، چرا دختران نتوانند؟ اگر مردان حق تصمیمگیری برای آیندهیشان را دارند، چرا زنان نداشته باشند؟ مگر ما دختران انسان نیستیم؟ چرا باید آرزوهای ما قربانی تعصب، سنتهای غلط و محدودیتهای بیدلیل شود؟
من امروز به این باور رسیدهام که هیچکس نمیتواند آیندهام را برایم رقم بزند، جز خودم. اگر بخواهم موفق شوم، باید بجنگم، باید مقاومت کنم، باید از موانع عبور کنم. این راه سخت است؛ اما غیرممکن نیست.
شاید روزی برسد که دختران دیگر مجبور نباشند برای تحصیل بجنگند. روزی که جامعه بپذیرد که ما هم انسانیم؛ اما تا آن روز، من و هزاران دختر دیگر، به تلاش خود ادامه خواهیم داد. ما تسلیم نخواهیم شد، زیرا رویاهایمان ارزش جنگیدن دارند.
به امید روزی که هیچ دختری مجبور نشود برای تحصیل، زندگی و حقوق انسانیاش مبارزه نکند. به امید روزی که همه در برابر حقوق برابر، یکدیگر را بپذیریم و حمایت کنیم.
نویسنده: آمنه تابش