۱۵ اگست برای بعضیها شاید فقط یک روز در تاریخ باشد یا شاید یک روز جشن و پیروزی؛ اما برای من… برای من، ۱۵ اگست مثل خراشی است روی قلبم که هر سال تازه میشود. دخترکی بودم که در آن روز، معصومیتم شکسته شد، لبخندم گم شد و بخشی از وجودم از من گرفته و خاموش شد.
اصلاً یادم نیست هوا چگونه بود؛ آفتابی یا ابری. اما آنچه که خیلی خوب به یادم مانده، این است که بالهای پروازم گرفته شد و باری سنگین روی شانههایم افتاد. آن روز، دنیا برایم تنگ و تیره شد. از همه ترسیده بودم؛ نه صدا و خندهای را باور داشتم و نه آغوش کسی را امن میدیدم. صدایم در سینهام خفه شده بود.
۱۵ اگست نماد آن روزی است که من دیگر «زینب» نشدم، بلکه قویتر از زینبِ قبل شدم. هر سال این روز را زندگی میکنم، نه برای فراموشی، بلکه برای اینکه هنوز هستم، هنوز میجنگم و هنوز به آیندهی روشنتر ایمان دارم.
۱۵ اگست بود و من راه را گم کردم. نه در کوچهای تاریک، نه میان جنگ و گلوله… در میان سایهی نگاهی گم شدم که زن و دختر بودن را جرم میدانست. در دنیایی که صدای دختران را با سکوت خفه میکردند، من، دختری با کتابی در دست و رویایی در دل، از سر امتحان به خانه برگشتم؛ اما فردای آن روز، دیگر مکتبی نبود. دیگر دختری در کوچه و خیابان به چشم نمیآمد. صدایشان خاموش شده بود.
من، با چشمانی پر از اشک، به آیندهای نگاه میکردم که ناگهان ناپدید شده بود. اما هنوز اینجا هستم. زندهام. نفس میکشم و با هر نفس، نوری در درونم هست که خاموش نمیشود. من ایمان آوردهام به روشنی، حتی اگر دیوارها تیره باشند، حتی اگر پنجرهای نباشد و حتی اگر دری قفل باشد.
در ۱۵ اگست، مرا از جهان گرفتند، اما نتوانستند روشنی را از درونم بگیرند. دختر بودن من، صدای خاموشنشدهی هزاران نسل است؛ روشن، مثل آتشی پنهان که در دل خاکستر میسوزد.
آن روز نه بهار بود و نه پاییز، اما هوایش بوی تغییر میداد. همان روزی بود که من، دختری از جنس هزار آرزو، در میان هیاهوی دنیا و ازدحام نگاههایی که فقط میخواستند ببینند، بیآنکه بفهمند، گم شدم. نه اینکه مسیر را اشتباه رفته باشم؛ نه! جهان بیصدا راه را از زیر پایم برداشت.
صدا زدم، فریاد کشیدم، اشک ریختم، اما صدایم در میان صدای جمعی گم شد. دختر بودنم شبیه باری شد که مدام باید ثابت میکردم: «من فقط یک جسم نیستم، یک رویا هم دارم.»
آن روز، ۱۵ اگست، منِ دختر راه درست را گم کردم؛ نه در خیابانی تاریک، بلکه در نگاهی تاریک، در ذهنیتی پوسیده، در سکوتی که باید فریاد میشد. دستهای کوچکم نه قدرت جنگیدن داشت و نه مجالی برای رهایی. فقط قلبی بود که مدام میپرسید: آیا کسی مرا خواهد دید؟ نه فقط با چشم، بلکه با دل؟
میخواهم بگویم، اگر کسی میشنود… اگر حتی یک دل هنوز برای حقیقت میتپد، بگوید که من فقط یک دختر نبودم؛ من رویا بودم، نور بودم و زندگی بودم.
هنوز برای خیلیها ۱۵ اگست یک تاریخ است. اما برای من، روزیست که ناگهان از دنیا بیرون رانده شدم؛ نه با شمشیر، نه با گلوله… بلکه با سکوت. با درهای بستهی مکتب و کورس، با کتابهایی که دیگر اجازه نداشتم بخوانم، با جهانی که صدایم را شنید، اما فقط نگاهم کرد.
من امروز، اینجا، با صدایی لرزان اما زنده، میگویم که هنوز اینجا هستم. زندهام و قلبم هنوز میتپد؛ نه با خشم، نه با انتقام، بلکه با چیزی عمیقتر: فهم.
من طالبان را دشمن نمیدانم، نه بهخاطر آنچه کردند، بلکه بهخاطر آنچه نمیدانند. چون کسی که از نور میترسد، خودش در تاریکی است. و تاریکی دشمن من نیست؛ تاریکی فقط جاییست که هنوز به نور نرسیده. آرزو دارم روزی برسد که نه تنها ما آزاد باشیم، بلکه آنها نیز از زندان جهل آزاد شوند.
۱۵ اگست روزی بود که سایهها بر ما غلبه کردند، درها را بستند، صداها را خاموش کردند، اما نه ایمان ما را شکستند و نه رویاهایمان را خاموش توانستند.
من، با چشمانی که از کودکی بیشتر اشک دیدهاند تا نور، به آینده نگاه میکنم؛ نه با ترس، نه با نفرت، بلکه با ایمان عمیق که ما دختران، نه فقط بخشی از آیندهی افغانستان هستیم، بلکه قلب تپندهاش، صدای تغییرش و ستون استوار فردایش هستیم.
چشم من، چشمیست که حتی در میان دود و ویرانی، رگهای نور را میبیند. چشمی که میداند طالبان شاید قدرت را در دست گرفته باشند، اما آینده در دست ماست.
من باور دارم به خودم، به صدایم که شاید امروز لرزان باشد، اما فردا فریاد خواهد شد؛ به دستهایم که شاید امروز بسته باشند، اما روزی درهای بسته را خواهند گشود.
افغانستانِ فردا با صدای ما شکل خواهد گرفت، با قدمهای ما، با اندیشههای ما و با دستانی که همدیگر را بلند میکنند، نه سرکوب.
پس اگر از من بپرسند آینده را چگونه میبینم، میگویم: روشن، آزاد. و میگویم: سرزمینی که در آن دختران دیگر برای آموختن پنهان نشوند، بلکه با افتخار بدرخشند.
من هنوز مینویسم، حتی اگر کسی نخواند.
من هنوز رویا میبینم، حتی اگر در خواب ممنوع باشد.
و من هنوز ایستادهام؛ دختر افغانم، با ایمان به روزی که دوباره مکتبها باز شوند، کتابهای ما خاک نخورند، و دنیا بفهمد: ما گم نشدیم؛ ما فقط در سکوت، خود را قویتر میکردیم.
نویسنده: زینب خورشید